شما از پروژهی عکاسی تیموتی آرکیبالد چیزی شنیدهاید؟
تیموتی آرکیبالد عکاس تجاری و ژورنالیست اهل سانفرانسیسکو است. پروژههای او در مجموعههای ویدئوتیج هنگکنگ، مرکز عکاسی استرالیا، موزه نیویورک و مرکز کتسکیل عکاسی وودستاک نیویورک نیز به نمایش گذاشته شدهاند. این کار از مجموعه پروژه شخصی او «اکولالیا» انتخاب شده است. خلاصهای از مصاحبهی او را میخوانیم.
شما از 5 سالگی از پسرتان ایلیاس عکاسی کردهاید. از آن زمان متوجه شدید او در طیف اتیسم جای دارد. تصاویر پس از این کشف چه تغییری کردند؟
وقتی اول شروع به عکاسی کردم، میدانستیم یک مشکلی هست… یک چیزی در او و شیوه مواجههاش با دنیا فرق داشت. اصطلاح «طیف اتیسم» و این حرفها اصلا به ذهنمان نرسید. اما او فرق داشت، او دنیا را متفاوت از من میدید، همین برای من مرموز بود. این تفاوتها باعث شد تا من به جستجوی او بپردازم، یا دقیقتر بگویم، «رابطه من و او» را با دوربین بجویم. کلید برای من همین بود: ماجرا تنها عکاسی از یک کودک قشنگ نبود، بلکه تصاویری درباره رابطه بین او و من و یک دنیا رمز و راز در یک زمان بود. رابطه ما چندین لایه تنش و رمز و راز داشت… همین چیزی که من نمیفهمیدم، خوراک پروژه من شد. کودک… او واقعا معصوم بود.
این مجموعه به شدت شخصی است، همکاری بین شما و پسرتان. چه عاملی باعث شد تصمیم بگیرید آن را عمومی کنید و در یک کتاب منتشر کنید؟
برای من قدرت داشتن تجربه، به معنای به اشتراک گذاشتن آن است. این کار میتواند به دیگران نیز کمک کند تا موقعیت خود را شناسایی کنند، به اشتراک گذاشتن هدف من میتواند راه را برای دیگران هموار کند، میتواند درهایی را گشوده و یا ببندد. پس باید این چیزهای خلاقانهای که حس میکنم را به اشتراک بگذارم. کتاب قبلی من شبیه انسانشناسی اجتماعی بود-واقعا به زندگی دیگران از دور نگاه میکرد. میخواستم کاری کمتر ادبی انجام بدهم، زیباتر، شخصیتر، اما با کمی وزن حسی برای افرادی که آن را حمل میکنند. وقتی این کار شروع به شکلگیری گرفت، به نظر میآمد من میتوانستم همه آن کارها را با آن انجام دهم. من همیشه به داستانهایی با فراز و فرود علاقه داشتم: شما یک شروع دارید، یک میانه، پایان و همهچیز را باهم جفت میکنید، همه چیزهایی که در کتابها دوست داشتم به تصویر کشیده میشد، عاشق آنها بودم. اما من همچنین فکر کردم، این کتاب میتواند در خانه شکل بگیرد، یک جورهایی خصوصی است، میتوانست در میز آشپزخانه یک نفر باشد، خیلی خانگی، مثل پروژه من. زندگی روی دیوارهای گالری از این بزرگتر نیست.
در آغاز میزان توجه او بسیار کم بود، تصاویر در کمتر از 10 دقیقه زمان میبردند… و هرکاری میخواستم، باید در همان زمان میکردم… یک جور عکاسی سرعتی بود. هرچقدر پروژه پیش رفت و او بزرگتر و درگیرتر شد، ما شروع به استفاده از فیلم با هاسلبلاد روی سه پایه با آزمایشهای پولاروید و موارد دیگر کردیم، بنابراین این فیلمها میتوانستند تا 45 دقیقه یا بیشتر ادامه داشته باشند. اما زمان به کنار، من نمیتوانم خودم دقیقا تمرکز عمیق و شخصی «الی» را در این عکاسیها توصیف کنم. حرکات ظریف بدن تحت کنترل استادانه و تمرکز کامل و عملکرد دوربین هاسلبلاد و پسزمینه و قرار دادن اسلاید تاریک و همه چیز که در سر جای خود قرار میگرفت. تمرکز بسیار شدید از طرف او … من را واقعا به فکر فرو میبرد.
آیا از قبل به چیزی که میخواهید عکاسی کنید میاندیشید یا ناگهان به ذهنتان خطور میکند؟
تیموتی آرکیبالد میگوید: عکسها… خب آنهایی که خوب هستند، همه ناخودآگاه پیش آمدند. او کاری میکرد، به نحو خاصی رفتار میکرد، کار خاصی با بدنش میکرد و من آن لحظه را شکار میکردم. ما بعداً سعی میکردیم زمان بگذاریم و آن را در جایی مناسب با نور خوب و لوکیشن ساده، جایی بزرگ، تعمداً تکرار کنیم. همیشه نتایج با کاری که میخواستیم انجام بدهیم فرق داشت، اما هر زمان موقعیتی پیش میآمد، از آن استقبال میکردیم. البته قطعاً زمانهایی بودند که من ایدهای داشتم که میخواستم دنبال کنم، و البته بیشتر مواقع هم شکست میخورد و بیش از اندازه آگاهانه میشد… دقیقا انگار عکاس ماهر عمداً قصد خراب کردن صحنه را داشته باشد. میدانید؟ خیلی واضح بود. همان اول، یکی از دوستانم به پروژه نگاه کرد و گفت:«میدونی، تو نباید عکسها رو هل بدی، باید بهش اجازه بدی خودش تو رو هدایت کنه و اون وقت به چیزی که میخوای میرسی.» این بهترین نصیحتی بود که شنیدم.</p>
هیچوقت نمیخواستم یکی از این پدرهایی باشم که از کودک کل دوران کودکیاش عکاسی کرده است. در واقع دیدن گذر عمر کودکم چندان برای من جذاب نیست. این «کانال اکولیلیا» که عکسها هم طی آن ایجاد شدند، در واقع تلاش من و همسرم برای فهم این راز بود، برای شناخت این کودکی که من سخت میفهمیدمش. فکر میکنم ما هر دو در تلاش بودیم تا این موقعیت را باهم کنکاش کنیم و بفهمیمش… یا یک جورهایی سر از آن دربیاوریم. و دست آخر، به هیچ جوابی نرسیدیم… اما در نهایت، یک پل ساختیم. حالا در وسط پل همدیگر را دیدهایم و دیگر نیازی به ایجاد این تصاویر نیست.
7 Comments
فوق العاده و بي نظير بود اين عكسها?
خیلی عکس ها زیبا بود
عالی بود
برامون مقاله بیشتری تو این زمینه ها بذارید
خیلی جالب بود
تاثیرگذار بود
پدر هنرمند با شهامت به سایر افراد دیدگاه می بخشد
عالی