پرونده شماره 9 (چارلز اِن)

چارلز در 2 فوریه 1943 توسط مادرش به کلینیک آورده شد، شکایت اصلی مادر این بود که “علارغم تمام تلاشش برای ارتباط با کودکش نمی‌توانست به او نزدیک شود و از این موضوع بسیار ناراحت بود.”
چارلز در 9 آگوست 1938 به دنیا آمد. مادر و پدرش برای تولد او برنامه‌ریزی کرده‌بودند و تمایل به بارداری داشتند. او در 6 ماهگی توانست بنشیند؛ در 14 ماهگی توانست “بایستد و برای یک روز راه برود.” به‌عنوان یک کودک “بسیار کند و سرد رفتار می‌کرد.” او در گهواره‌اش دراز می‌کشید و انگار که “هیپنوتیزم شده است؛ دارو‌های تیروئید نیز اثری در او نداشت.”

او فرزند اوّل خانواده بود و پس از او 2 فرزند دیگر به دنیا آمده بودند. آقای اِن فارغ‌التحصیل کالج و تاجر لباس بود. درباره‌ی او گفته می‌شد که ” فردی خود‌ساخته، بسیار موجه و آرام است”؛ خویشاوندانش درباره‌ی او می‌گفتند که ” مردی عادی و ساده است.” خانم اِن “زنی بسیار متین بود.”، ” سابقه‌ی تجاری موفقی داشت و یک دفتر رزرو تئاتر را مدیریت می‌کرد.” مادر خانم اِن زنی توانا و قدرتمند بود که در سابقه‌ی خود سرودن چندین شعر و آهنگسازی آن‌ها را داشت. برادر خانم اِن، یک روان‌پزشک بود که استعداد بی‌نظیری در موسیقی داشت؛ خواهرشان دختری فوق‌العاده بود امّا ناراحتی اعصاب و روان داشت و خواهر دیگری که به او لقب “فرد آمازونی خانواده” را داده بودند.

پرونده‌های پیگیری لئو کانر

مادر حرف‌هایش را این‌گونه آغاز کرد: ” من تمام تلاشم را می‌کنم که صحبت‌هایم بر اساس دانش حرفه‌ایم (که بسیار در طرز فکر من تأثیر گذاشته است.) نباشد و بدون قضاوت حرف بزنم.”؛ او در این مورد موفق بود. خلاصه‌ای از صحبت‌های او آمده است: ” شور و شوقش به موسیقی سبب شد که من شروع به ضبط موسیقی کنم. زمانی که یک و نیم سال داشت، او تمایز بین سمفونی‌ها را تشخیص می‌داد. به‌محض آن‌که اوّلین نت نواخته می‌شد او آهنگ‌ساز آن قطعه را می‌شناخت. او می‌توانست نام “بتهوون” را تقریباً در همین سن بیان کند. سپس او برای ساعت‌های طولانی شروع به چرخاندن اسباب‌بازی‌های چرخان، در بطری و مربا کرد. او به چرخش آن‌ها نگاه می‌کرد و چنان لذّت می‌برد که بالا و پایین می‌پرید. اکنون او به انعکاس نور از آینه و گرفتن انعکاس‌ها بسیار علاقه‌مند شده است؛ زمانی که مجذوب چیزی می‌شود دیگر دور کردن او از آن غیرممکن است … مگر آن‌که آن را از او دور کنیم و دیگر نتواند به آن دسترسی نداشته باشد. او در دنیای خود زندگی می‌کند که نمی‌توان به آن دسترسی داشت. هیچ درکی درباره‌ی روابط ندارد. او فقط نقل‌‌قول‌های دیگران را بیان می‌کند و هرگز از خودش چیزی را بیان نمی‌کند؛ تنها صحبت‌های او تکرار آنچه که به او گفته شده است می‌باشد. قبلاً با خودش با ضمیر دوّم شخص (تو) صحبت می‌کرد و اکنون مدتّی است که با ضمیر سوّم شخص (او) با خود صحبت می‌کند … . او مخرب است، اثاث اتاقش را از بین برده‌است. یک مدادشمعی بنفش را دو تکه می‌کند و با خود می‌گوید: “چه مدادشمعی بنفش قشنگی داشتی، حالا دوتا ازش داری. ببین چی‌کار کردی.” او وسواسی در ارتباط با مدفوعش دارد و آن را هرجایی پنهان می‌کند (برای مثال در کمد). اگر وارد اتاقش شوم مرا اذیّت می‌کند: ” باز شلوارت رو کثیف کردی، دیگر بهت مدادشمعی نمی‌دم!” در نتیجه هنوز نتوانستیم به او آموزش توالت رفتن بدهیم. او هیچ‌گاه خودش را در مهدکودک کثیف نمی‌کند، همیشه این کار را در خانه انجام می‌دهد. این مسئله در مورد ادرار نیز وجود دارد؛ زمانی که خودش را خیس می‌کند با شور و اشتیاق بالا و پایین می‌پرد و می‌گوید: ” ببین چه گودال آب بزرگی درست کرده.”

پرونده‌های پیگیری لئو کانر

چارلز پسری مودب، باهوش و با فیزیک بدنی خوب بود. زمانی که وارد دفتر شد، هیچ توجهی به آدم‌های حاضر در دفتر نکرد. بدون نگاه‌کردن به کسی گفت: “یک مداد بهم بدین،” یک کاغذ ازروی میز برداشت و چیز‌هایی را نوشت که نتیجه‌ی آن شکل 2 است (شکل 2 شامل تصویر یک تقویم بزرگ رومیزی است که عدد 2 بزرگ روی آن نوشته شده است که روز 2 فوریه را نشان می‌دهد.). او با خودش یک نسخه از مجله خلاصه‌ی خوانندگان را آورده بود و بسیار از دیدن تصویر کودک روی آن لذّت می‌برد؛ چندین بار گفت: ” این بچه بانمک رو ببین، بانمک نیست؟ شیرین نیست؟”. زمانی که می‌خواستند کتاب از او بگیرند او با دستی که کتاب را در دستش گرفته‌بود، تلاش کرد تا کتاب را ندهد (بدون نگاه‌کردن به فردی که کتاب را از او گرفته بود). زمانی که به دستش سنجاقی زدند او گفت: ” چی بود؟” و خودش پاسخ داد: “سوزن بود.” در هر کدام از دفعاتی که به دستش سنجاق می‌زدیم، او با ترس به سنجاق نگاه می‌کرد، از نیش‌های بیشتر بدنش منقبض می‌شد امّا او متوجه ارتباط بین فردی که سنجاق را در دست داشت و برخورد آن با دستش نمی‌شد. زمانی که کتاب نام‌برده را بر روی زمین گذاشتیم و شخصی پای خود را بر روی آن گذاشت، او بی‌توجه به شخص تمام تلاش خود را کرد که پا را کنار بزند و کتاب را بردارد.
او معمولاً اشکال را می‌چرخاند، و تا زمانی که آن‌ها در حرکت بودند، بالا و پایین می‌پرید. او اسم اشکالی مثل “هشت‌ضلعی”، “الماس” و “بلوک‌های مستطیلی” را می‌شناخت امّا هر بار می‌پرسید: “این چیه؟”
او هیچ واکنشی به اسمش نشان نمی‌داد و زمانی که مادرش با او صحبت می‌کرد، به مادرش نگاه نمی‌کرد. زمانی که بلوک‌های بازی را از او گرفتیم، او جیغ زد، پا به زمین کوبید گریه‌کرد و گفت: ” من بهت دادمش!” (منظورش این بود که ” تو به من دادیش.”)
چارلز در 10 فوریه 1943 در مدرسه‌ی دورکس ساکن شد. اوایل سال 1944 از آن‌جا خارج شد و 3 ماه (از مارچ تا ژوئن) را در بیمارستان بیلیو گذراند؛ در 22 ژوئن 1944 در بیمارستان شهری نیوجرسی در مالبرو پذیرفته شد؛ در 1 نوامبر 1946 به مرکز درمانی کودکان آرتور بریس‌بین منتقل شد؛ در 1 فوریه 1951 به بیمارستان روستایی آتلانتیک رفت؛ در 14 اکتبر 1955 به بیمارستان شهری آنکورا منتقل شد و هنوز در آن‌جا است. او اکنون 32 سال دارد؛ این به این معناست که او از 5 سال و 10 ماهگی تا اکنون در بیمارستان‌های مختلف اقامت داشته‌است. سؤالات کلینیک، درصورتی که به آن‌ها پاسخ داده می‌شد، حکایت از وخامت وضع او داشت. در یادداشتی در تاریخ دسامبر 1953 چیزی درباره‌ی “روان‌درمانی متمرکز” گفته شده بود. آخرین یادداشت که به تاریخ 23 دسامبر 1970 به دست ما رسید عنوان می‌کند: ” این بیمار رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی دارد. دایره‌ی لغاتش محدود است و اکثر اوقات برای خود آواز می‌خواند. او تحت مراقبت شدید است و نیاز به بستری‌شدن به مدّت نامحدود در بیمارستان دارد.”