
پروندهی شماره 4 (پاول جی.)
پاول جی. در 21 مارچ 1941 زمانی که تقریباً 5 سال داشت برای “تشخیص کم توانی ذهنی” به کلینیک آوردهشده. سابقهی تولد او گزارش میکرد که او با زایمان طبیعی به دنیا آمده است، نقاط عطف رشدیاش بهنجار بود و رشد خوبی داشت. پاول بیانش واضح بود و دایرهی لغاتش خوب بود.
پدرش، مهندس معدن در سال 1939 به علّت نارضایتی از زندگی و ازدواج، خانوادهاش را ترک کرده بود. مادرش زنی بیقرار و بیثبات بود که از لندن به آمریکا مهاجرت کرده بود و داستانهای متناقضی دربارهی تلاشش برای باهوش کردن پاول و آموزش او تعریف میکرد. در 3 سالگی “پاول تمام لغات شعرهای کودکانهای که برایش میخواندم را میدانست.”
پاول کودکی قدبلند، لاغر و جذاب بود. مهارتهای دستی خوبی داشت. بهندرت به اسمش واکنش نشان میداد. گاهی “نه” گفتنی بلند او را از کاری که در حال انجامش بود بازمیداشت امّا اکثراً زمانی که با او صحبت میکردی به کار خود مشغول بود. او همیشه با شور و شوق مشغول کار با وسیلهای بود و بسیار خوشحال به نظر میرسید. زمانی که کسی مانع او و کارش میشد ابتدا سعی میکرد او را کنار بزند و وقتی که موفّق به این کار نمیشد، جیغ میزد و با عصبانیت زیاد لگد میزد … . تضاد بسیاری بین رفتارش با افراد و اشیاء بود. زمانی که وارد اتاق میشد سریعاً به سراغ وسایل و اسباببازیها میرفت و بهدرستی از آنها استفاده میکرد. درب جعبه را باز میکرد، و درحالیکه میخواند: “تلفن رو میخوام” تلفن اسباببازی را از جعبه خارج میکرد. بهدور اتاق میگشت، درحالیکه دهانه تلفن و گیرنده را بهدرستی در دست داشت. او با قیچی تکه کاغذی را به قطعات کوچک تقسیم میکرد و میخواند: ” کاغذ رو ببر.” او ماشینی را دور اتاق میچرخاند و سپس بلندش میکرد و در هوا میچرخاند و زیر لب زمزمه میکرد: “ماشین داره پرواز میکنه.” امّا گاهی برخی از جملاتی که زمزمه میکرد با موقعیت هماهنگ نبود، برای مثال: “مردم توی هتل”؛ “به پات صدمه زدی؟”؛ “شکلاتها تموم شدن، دیگه شکلات نداریم.”
زمزمههای مربوط به آسیبهای بدنی بخش زیادی از گفتار او را تشکیل میدادند … . تمامی جملات او دوّم شخص بودند گویی که او جملاتی که قبلاً به او گفته شده بود را تکرار میکند. او تمایلش به داشتن شکلات را اینگونه بیان میکرد: ” تو شکلات میخوای.” دستش را ازروی رادیاتور داغ برمیداشت و میگفت: “زخمی میشی.”
وقتی مادرش به شهر آمد، پاول را به زنی که یک خانهی کوچک مخصوص کودکان عقبمانده را اداره میکرد، سپرد. او در سال 1941 برای مدّتی پاوول را از آنجا برد. او نامههایی دوستانه در پاسخ به ما به کلینیک ارسال میکرد، امّا به جلسات نیامد. او در سال 1941 با دکتر والتر کلینگمن[2] و در سال 1943 با دکتر ساموئل اورتن[3] مشورت کرد و در سال 1945 توانست نامهی پذیرش پاوول برای مدرسهی دورکس را دریافت کند، امّا تصمیم گرفت که او را به آنجا نفرستد زیرا که به نظرش جای مناسبی برای پاول نبود. این پایان داستان است؛ از آن زمان تاکنون مادر و کودک، هیچکدام را نتوانستیم پیدا کنیم.
[1] Paul G.
[2] Walter Klingman
[3] Samuel Orton
محسن
16 آبان 1401از نظر علمی عالی بود
minoo
22 آبان 1401کوتاه و آموزنده
افسانه
30 آبان 1401سایت شما نسبت به سایت های دیگه خیلی کامل هست