هر فردی که قادر است حالتهای ذهنی خود و دیگران را تشخیص دهد دارای نظریه ذهن است. چنین سیستمهای نتیجهگیری ای که برای پیشبینی رفتار دیگران استفاده میشود به دلیل آنکه نتیجه آنها قابلمشاهده نیست بهعنوان نظریه نامبرده میشود و میتوان از این سیستم برای پیشبینی رفتار دیگران استفاده کرد. حالتهای ذهنی ای که شامپانزهها برای استنباط از آن استفاده میکنند (حالتهای مشابه انسان) مثل هدف و قصد، همچنین مواردی مثل دانش، باور، تفکر، شک، حدس زدن، وانمود کردن، پسندیدن و … هستند.
صدای اوتیسم میکوشد تا با ارائه کاملترین خدمات توانبخشی و آموزشی، مطابق با نیازهای هر کودک، زندگی شادتری برای کودکان مبتلا به اوتیسم فراهم نماید.
والد محترم، اگر نیاز به دریافت اطلاعات بیشتر درباره ی اوتیسم و یا نیاز به هرگونه آموزش برای نحوه ی برقراری ارتباط با کودک مبتلا به اتیسم خود دارید، میتوانید از طریق شماره تلفنهای 02188616931 و 02188616932 ، با ما در ارتباط باشید.
برای تعیین اینکه آیا شامپانزهها حالتهای ذهنی اینچنینی را دارند یا نه به یک شامپانزه بالغ مجموعهای از ویدئوهای ضبط شده را نشان دادیم که در آن یک انسان بازیگر با مشکلات مختلف روبرو میشود. برخی از این مسئلهها ساده بودند مثل دور از دسترس بودن غذا – دور از دسترس بودن موزها بهصورت عمودی و یا افقی و یا پشت جعبهها( مانند آزمایش کُهلِر) و باقی مسئلهها پیچیدهتر بودند، مثل بازیگری که نمیتوانست خودش را از قفس قفل شده خارج کند، بازیگری که به دلیل خراب بودن بخاری از سرما میلرزد و یا گرامافونی که به علّت متصل نبودن به پریز برق موسیقی پخش نمیکند.
بعد از هر بار نمایش نوار ویدئویی چندین عکس به شامپانزه داده میشد، این عکسها تصاویری در ارتباط با راهحل مسئلهها بودند، مانند چوب برای رسیدن به موزهای دور از دسترس، کلید برای در قفل شده و یا یک فتیله روشن برای بخاری خراب. با این فرض که حیوان در نوار ویدئویی مشکل را تشخیص داده است، هدف بازیگر را درک کرده است و همچنین باتوجهبه اینکه گزینه صحیح را از بین راهحلهای موجود برای مسئلهها انتخاب کرده است، میتوان این انتخاب درست را به درک صحیح شامپانزه و نظریه ذهن نسبت داد.
پنجاه سال پیش کهلر(1925)، مطالعات گستردهای را برای نشاندادن مهارت حل مسئله و استفاده از ابزارهای ساده توسط شامپانزهها انجام داد. او شامپانزهها را با خوراکیهایی که به روشهای مختلفی دور از دسترس بودند، مثلاً خارج از قفس، درون یک جعبه و … مورد آزمایش قرارداد. او متوجه شد که تقریباً در تمامی موارد، حیوانات از ابزارهای کمکی داخل قفس برای بهدستآوردن خوراکیها استفاده میکنند.
در آزمایشی دیگر کُلهِر سبد حاوی میوهها را به حرکت درآورد. او مشاهده کرد که حیوان برای دسترسی به سبد میوهها، در زمان درست به سمت لبه دیگر دیوار میپرد؛ این نشاندهنده آن است که آنها میتوانند موقعیت بعدی سبد را باتوجه به حالت کنونی آن پیشبینی کنند. علاوه بر اینها این آزمایش نشان داد که حیوانات میتوانند با وجود جابجایی خود، درک درستی از مکان های فیزیکی اشیا داشته باشند. وقتی شامپانزهای به نام “الیزابت” در سالن انتظار کلاس زبانش نشسته بود، با توپی سرگرم بازی بود.
زمانی که توپ از او دور میشد و روی پتویش میافتاد، الیزابت به جای آنکه به سمت توپ برود و آن را بیاورد با کشیدن پتو توپ را به سمت خود هدایت میکرد. او این کار را با دقّت و با نیرویی بهاندازه انجام میداد، بهطوری که توپ از روی پتو قل نمیخورد و به آرامی به سمت او هدایت میشد (پریماک،1976). درک آشکار شامپانزهها از روابط فیزیکی و کشف آنکه تا چه میزان این روابط فیزیکی برای آنها قابلدرک است موضوع جالبتوجهی است امّا این دسته از موضوعات به طور مستقیم در این پژوهش مدنظر نیست.
ما بیشتر از جنبه روانشناسی به شامپانزهها علاقهمندیم تا جایی که بدانیم آگاهی آنها درباره دنیای مادی چه تأثیری بر آگاهی او از آنچه دیگران فکر میکنند، دارد.
منظور از نظریه ذهن در افراد این است که او میتواند حالتهای ذهنی را به خود و دیگران نسبت دهد (چه در همنوعان خود و یا افراد سایر گونهها). سیستم استنباط اینچنینی را احتمالاً نظریه مینامند اولاً به دلیل اینکه مستقیماً قابلمشاهده نیست، ثانیاً به این دلیل که از این سیستم برای پیشبینی رفتار سایر موجودات زنده میتوان استفاده کرد. در این پژوهش ما به دنبال خوب یا بد بودن نظریة ذهن، کامل یا ناقص بودن آن و یا درک بدون نقص نظریة ذهن در شامپانزهها نیستیم، این سؤالها غیرمعقول نیستند امّا در حال حاضر پاسخ به آنها و آزمایش کردن آن دشوار است. در حال حاضر تنها کافی است که بیابیم آیا شامپانزهها حالتهای مختلف ذهنی خود را به دیگران میتوانند نسبت دهند یا نه. هرگاه که به پاسخ این سؤالات رسیدیم میتوانیم دربارة میزان دقّت و کامل بودن نظریة ذهن در آنها بپردازیم.
برای درک بهتر حالتهای ذهنی در شامپانزهها بهتر است نگاهی به حالتهای ذهنی در سایر گونههای مشابه به آنها مانند انسان بپردازیم. واضح است که ما نسبت دادن حالتهای ذهنی قصد یا هدف را به طور گستردهای استفاده میکنیم.
جان به روح معتقد است. او تصور میکند که خوششانس است. پاول میداند که من از گل رز خوشم نمیآید. او حدس زد که ممکن است این جواب سؤال باشد. شک دارم مری بهموقع بیاید. بیل تظاهر میکند که در حال انجام کاری است. این لیست از حالتهای ذهنی کامل نیست. قول دادن و اعتماد داشتن دو حالت ذهنی مهم هستند که در مثالهای بالا آورده نشدهاند، حتی حالتهای ذهنی پیچیدهتر نیز کنار گذاشته شدهاند زیرا که بررسی آنها هدف ما در این پژوهش نیست.
در این مقاله استنباطهای ضمنی مثل “مری میداند که جان فکر میکند او برنده خواهد شد”، “هری شک دارد که مری میداند که جان فکر میکند او برنده خواهد شد”را نیز کنار میگذاریم. حتی اگر تعداد کمی از جملات مختلف به این شکل به هم مرتبط شده باشند، پیچیدگی زیادی را ایجاد خواهد کرد. توانایی انسان در ایجاد مفاهیم ضمنی زیاد نیست تنها چهار قدم ما انسان ها را گیج میکند و اگر یک میمون بتواند تا این حد را انجام دهد باعث تعجب خواهد بود. در ادامه این مقاله به سراغ مطالعاتی میرویم که پیشینه این پژوهش هستند. در مورد موضوعات مختلف بحث خواهیم کرد و نشان میدهیم که چگونه میتوان این موارد را با شواهد موجود تطبیق داد و در انتها با کمک نظریه هوش و نظریه ذهن برای هدف اصلیمان نتیجهگیری میکنیم.
در این آزمایش برای بررسی نظریه ذهن، بهجای مواجه کردن یک شامپانزه با یک شی دور از دسترس و مشاهده روش حل مسئله احتمالی او، یک بازیگر انسان را در یک ویدئو به او نشان دادیم که در آن ویدئوها بازیگر با اشیا دور از دسترسش دچار چالش است. سپس از حیوان میخواهیم که نشان دهد بازیگر چه راهحلی را برای حل مشکلاتش انتخاب میکند.
به طور مشخص ما چهار فیلم چهل و سهثانیهای از یک بازیگر که در داخل قفس است و مشابه شامپانزه سعی در بهدستآوردن موزهایی را دارد که به یکی از چهار روش زیر دور از دسترس او هستند، تهیه کردیم:
1) موز به سقف قفس متصل است و بالای سر اوست و در دسترس نیست.
2) موز بهصورت افقی و خارج از قفس است و در دسترس نیست.
3) موز خارج از قفس است اما بین بازیگر و موز جعبهای وجود دارد.
4) و در مورد آخر، نهتنها یک جعبه مانع از دسترسی بازیگر به موز میشود بلکه بر روی جعبه پر از بلوکهای سیمانی است.
در مورد اول، از بازیگر درحالیکه بر روی جعبه قدم گذاشته است و به سقف قفس دسترسی دارد عکس گرفتیم. در مورد دوم، از او درحالیکه به پهلو دراز کشیده است و با یکتکه چوب به موز بیرون از قفس دستیافته است عکس گرفتیم. در مورد سوم درحالیکه جعبه را به کناری زده و مورد چهارم درحالیکه بلوکهای سیمانی را از روی جعبه برمیدارد عکس گرفتیم.
آزمون درک و فهم مسئله برای شامپانزهای به نام سارا انجام شد، به این صورت که ابتدا هر یک از نوارهای ویدئویی بهنوبت به او نشان داده میشود، فیلم بر روی 5 ثانیة آخر متوقف میشود و سپس یک جفت عکس – که یکی از آنها راهحل مسئله است و دیگری راه حل مسئله نیست – به او داده میشود.
سارا یک شامپانزه 14 ساله متولد آفریقا است، زمانی که به این آزمایشگاه وارد شد کمتر از یک سال سن داشت و از آن زمان تاکنون در چندین تحقیق مورد آموزش و ارزیابی قرار گرفته است (پریماک،1976). در بازة سنی 4 سال و 6 ماهگی تا 6 سال و 5 ماهگی به او یک زبان تصویری ساده آموزش داده شد، همچنین در مورد انواعی از تکالیف شناختی، پنجروز در هفته و طی ده سال، بر روی او تحقیقاتی صورت گرفت: بازسازی اشیاء از هم جداشده، استنباط علّی و … . گرچه که تجربة تبلیغات تلویزیونی او به تواناییاش در درک نمایشهای ویدئویی کمک میکند امّا او هیچ تجربة ثبتشدهای از آزمایشهای پیشرو در این پژوهش نداشت.
در این آزمایشها با ابزارهای نامبردهشده برای سارا نوارهای ویدئویی در 4 نوبت نمایش داده شد و پس از هر بار نمایش راهحل مسئله بهصورت تصاویر به او ارائه شد. در هر بار انجام آزمون، به تصاویر راهحلها به طور تصادفی و با دفعات یکسان تغییر موقعیت داده میشد (تغییر از چپ به راست). روش اجرا بهتفصیل در ادامه آمده است. این آزمایش بیشتر برای کنترل نشانههای اجتماعی غیرعمدی طراحی شده بود. به طور خلاصه، مربی نوار ویدئویی را به سارا نشان میدهد، 5 ثانیه آخر ویدئو متوقف میشود، مربی دو عکس که یکی از آنها راهحل مسئله است را بر روی دو جعبه قرار میدهد و سپس از اتاق خارج میشود.
تکلیف سارا این است که راهحلها را از جعبه خارج کند، یکی از آنها را انتخاب کند و انتخاب خود را با قراردادن عکس در کنار تلویزیون مشخص کند، سپس زنگی را به صدا درآورد تا مربی وارد اتاق شود. مربی انتخاب سارا را ثبت میکند و با لحنی کودکانه به او میگوید” آفرین سارا، خوب است” و یا “نه، سارا این اشتباه است”. در پایان هر بخش مربی به او خوراکی مثل ماست، میوه و یا چند خوراکی تشویقی که مورد علاقة سارا است را به او میدهد. او در بیست و یک آزمایش از بیست و چهار آزمایش درست عملکرد (001/0> p) و همة خطاهای او محدود به یک مورد بود: مرحلة حذف بلوکها از روی جعبه.
و مسئلهای است که میمونهای کُهلِر هم بیشترین چالش را در آن داشتند. اشتباه در این مورد این است که احتمالاً آنها قبل از اقدام به جابهجایی جعبه، ضرورت حذف بلوکهای سیمانی از روی آن را درک نکردهاند. درهرصورت این تنها مسئلهای است که میمونهای کُهلِر تا حد زیادی در آن شکست خوردند و همین هم تنها مسئلهای بود که سارا در آن دچار خطا شد. او 3 اشتباه متوالی در مورد حل این مسئله داشت امّا در سه آزمایش آخر موفق به انتخاب پاسخ درست شد. میتوان اینطور در نظر گرفت که سارا راهحلهای صحیح را در طول آزمایش آموخته است، بااینحال این یک تفسیر نامعقول از عملکرد کلی او است. او در 3 مسئله از همان ابتدا پاسخهای صحیح را انتخاب و بدون خطا مسائل را حل کرد (13/0= p).
اکنون سه تفسیر از این نتایج را در نظر بگیرید که اولی بهسادگی حذف شدنی است. تفسیر اول، حیوان بهسادگی جایگزینی عناصر فیزیکی در محیط واقعی را با عناصر فیزیکی همانند در فیلم تشخیص میدهد. عناصر در اینجا بازیگر، بلوکهای سیمانی، موز، چوب، طناب و یک جعبه هستند. امکان اینکه ترتیب ارائه عناصر فیزیکی را مطابق با ترتیب نمایش آنها در فیلم انجام دهیم، وجود داشت. شکل 1 را در نظر بگیرید، در ستون سمت چپ آخرین صحنة نوار ویدئویی نشاندادهشده است و در ستون سمت راست جایگزین راهحل صحیح مسئله آورده شده است.
تمام عناصر در تمام صحنهها وجود دارند. شکل 1 نشان میدهد که وضعیت بدنی بازیگر میتواند توصیفکننده مسئله باشد. بازیگر در یکی از مسائل نسبت به سایر مسئلههای دیگر قامتی راستتر دارد (هم در عکس مربوط به مسئله هم در عکس مربوط به راهحل). بااینحال حل مسئله تنها از طریق تطبیق وضعیت ایستادن بازیگر نمیتواند توجیهی برای عملکرد حیوان باشد. او به 3 مسئله از 4 مسئله پاسخ صحیح داده است درحالیکه صاف ایستادن در برابر خم بودن تنها در یک مورد از 4 مورد آمده است.
علاوه بر این دادن پاسخ صحیح بر اساس تطابق عناصر فیزیکی نهتنها در این مورد منتفی است بلکه در ادامة توضیحات متوجه میشویم که تفسیری ضعیف برای استناد پاسخها به آن است. نهتنها در شامپانزهها بلکه در گونههای سادهتر نسبت به آنها نیز، حیوان میتواند از استراتژیهای پیچیدهتر نسبت به تطابق عناصر فیزیکی برای حل مسائل استفاده کند.
تداعیگرایی : اولین تفسیر، مشابه نظریه تداعیگرایی کلاسیک است. فرد مسائل اینچنینی را بر اساس آشنایی با ترتیب سؤالات، حل میکند. وقتی روندی آشنا را میبیند که یکی از مراحل آن ناقص است، عنصری را که قابلیت کامل کردن روند را دارد، انتخاب میکند.
مدل سادهتر این مسئله از نظریه اعمال قطعشده است. اگر حیوانی که در حال انجام کاری است متوقف شود، خیلی زود پس از وقفهای کوتاه به کار برگشته و آن را انجام میدهد. حیوانی که عمل منقطع به او نشاندادهشده است تا زمانی که هوش کافی برای فهم اعمال ارائه شده داشته باشد هم، میتواند این عمل را انجام دهد. شامپانزهها به دلیل هوششان میتواند اعمال را در سطح بازنمایی شده تحلیل کنند کاری که بیشتر گونهها فقط در اعمال مستقیم قادر به انجام آن هستند. اما مهمترین عامل دخالت رعایت ترتیب است.
برای استناد این نظریه به نتایج بهدستآمده، کافی است اینطور فرض کنیم که حیوان با مسائل نمایشدادهشده در ویدئوها آشنایی دارد که فرض غیرمعقولی هم نیست. گرچه حیوان هرگز انسان یا یک هم نوع را در برخورد با چنین مشکلاتی که در ویدئو نشان داده میشود، ندیده است اما با مشکلات مشابه در زندگی خود مواجه شده است. بهسختی میتوان شامپانزه را از درگیر شدن در حل مسئله بازداشت. همانطور که کهلر نیز درباره میمونهای موردمطالعه خود میگوید، اولین موقعیت حل مسئله آنها قطعاً اولین باری نیست که در زندگی خود به حل مسئله میپردازند.
سارا در طول زندگیاش در قفس بارها برایش پیشآمده که برای رسیدن به اشیا دور از دسترس تلاش کند و به آنها دست یابد؛ البته که اشیایی مثل چوب و یا جعبه برای دسترسی به شی و یا سد راه رسیدن به آن نبودند و شی مورد نظر موز بوده است، همچنین این سارا بوده که به دنبال رسیدن به آن اشیا بوده نه اینکه شخص دیگری را در ویدئو ببیند. امّا همچنان شباهتهایی بین مسائل روزمره و این آزمایش بوده است که بتوان تداعیگرایی را به آن نسبت داد. او حداقل با تعدادی از مراحل آشنا بوده است به همین دلیل وقتی روندهای ناکامل به او نشان داده میشد میتوانست آنها را کامل کند.
ضعف نظریه تداعی گری در ارتباط با آینده است. چگونه شامپانزه موقعیت بعدی که در آینده اتفاق خواهد افتاد را درصورتیکه با آن آشنایی ندارد، پیشبینی میکند؟ پاسخ نظریه تداعی گری واضح است: موفقیّت در تشابه بین موارد قدیمی و جدید است، شباهتی که امکان تعمیمدادن را به وجود میآورد. توضیح تعمیمپذیری به نظر قانعکننده است امّا تنها زمانی که دادهها مبهم هستند و ترتیب و توالی اطلاعات بهدرستی ارائه نشده است. در این شرایط بهترین کار این است که توضیح تعمیم پذیری را جدی بگیریم.
بااینحال، اگر دادهها دارای ترتیب و روال درستی مثل زبان باشد، واضح است که تعمیمپذیری پوچ و بیمعنا است. هیچ تئوری تعمیمدهی نمیتواند درک و تولید جملاتی که از نظر ساختاری جدید هستند را توضیح دهد. در شرایطی با این میزان از شفافیت متوجه میشویم که نظریه تعمیمدهی بیمعناست و نوع نظریهای که لازم است را هم درک میکنیم.
در این پژوهش ما در جایگاه یک زبانشناس نیستیم. ما درگیر انواع مختلفی از حل مسئله خواهیم بود که برای اکثر توالیها در آنها هنوز توصیف ساختاری خوبی نداریم. در نتیجه، نمیتوانیم به طور قانعکنندهای، تعمیمدهی را رد کنیم؛ بهاندازه کافی عدم شفافیت وجود دارد تا بتوان تعمیمدهی را پذیرفت یعنی نمیتوانیم تعمیمدهی را بر اساس توالیهایی که شفاف توضیح داده شدهاند، رد کنیم. اما دلایل قانعکننده دیگری وجود دارد که میتوانیم بهوسیله آن تفسیر تداعیگرایانه را حذف کنیم، و وقتی به آن مرحله در بحث رسیدیم، به آن اشاره خواهیم کرد.
نظریهای که ما در این پژوهش آن را دنبال میکنیم این است که شامپانزه مسائل حال حاضر( همچنین مسائلی پیچیده تر از این) را با نسبت دادن ذهنیت خود به بازیگر انسان حل میکند. شامپانزه با تماشای نوار ویدیویی حداقل دو حالت ذهنی را از بازیگر برداشت میکند؛ اولی قصد یا هدف و دیگری دانش یا باور. شامپانزه از موقعیت اینگونه برداشت می کند که بازیگر موز را می خواهد و برای رسیدن به آن تلاش می کند. او اینطور تصور می کند که بازیگر می داند چطور به موزها برسد پس وقتی تصاویری که راه حل را نشان می دهند به شامپانزه نشان داده می شود او به درستی سه مورد از چهار مورد را تشخیص می دهد.
علاوه بر دو گزینه اصلی، گزینه همدلی نیز وجود دارد. شامپانزه میبیند که بازیگر برای رسیدن به موز تقلا میکند و خود را بهجای او در آن شرایط میگذارد و گزینهای را انتخاب میکند که اگر جای بازیگر بود میتوانست به راهحل دست یابد. در اینجا انتخاب حیوان، پیشبینی رفتار بازیگر بر اساس استنباطهای او نسبت به موقعیت نیست بلکه انتخاب او به این دلیل است که خود را بهجای بازیگر در آن شرایط قرار میدهد. پس واضح است که میتوان دو برداشت از این موضوع داشت. نظریة همدلی زمانی صحیح است که هویت بازیگر تأثیری در انتخاب حیوان نگذارد و یا بالعکس این نظریه زمانی نادرست است که هویت بازیگر بر انتخاب گزینهها توسط حیوان تأثیر بگذارد. در ادامه بیشتر به این موضوع میپردازیم.
درعینحال بسیار حائز اهمیت است که به یاد داشته باشیم نظریة ذهن و نظریة همدلی تفاوت چندانی با هم ندارند و تقریباً مشابه هم هستند. نظریة همدلی با فرض این موضوع آغاز میشود که حیوان به بازیگر هدفی را نسبت میدهد و با درنظرگرفتن این هدف و پیشبینی رفتار بازیگر راهحل را انتخاب میکند. نظریه همدلی تنها در این مورد تفاوت دارد که اعتبار نسبت دادن دانش حیوان به دیگران را شامل نمیشود. در این صورت نظریه ذهن وابسته به هدف است که ممکن است گاهی بهعنوان نظریه ذهن وابسته به انگیزه دیگری هم از آن نامبرده شود. در برابر نظریه کاملتری که نهتنها انگیزه دیگری بلکه شناخت او را هم در نظر میگیرد.
در نهایت این فرض که نظریه تداعی گری و نظریه ذهن کاملاً از هم جدا هستند را باید رد کنیم. ما هیچ ایرادی به این فرض نمیگیریم مگر تا آنجا که از آن بهعنوان یک مکانیزم کامل و کافی نامبرده شود. قطعاً در موارد مشابه انتظارات فرد بر اساس تداعیهای موجود است؛ انتظارات که توسط قانون ایجاد نمیشوند. اما ما فکر میکنیم که در موقعیتهای جدید، انتظارات فرد بر اساس نظریهها ساخته میشود نه تعمیمدهی تداعی گرایانه.
به نظر میرسد که این امر بهوضوح در زبان صدق میکند و به اعتقاد ما در سایر حیطهها نیز اینگونه است. زبان تنها حیطهای نیست که ما در آن نظریهپردازی میکنیم. ممکن است تفاوتهایی در این حیطه به لحاظ رشدی و گونهای (انسان و شامپانزه) وجود داشته باشد. انتظارات در کودکان و گونههای سطح پایین ممکن است با تداعی گرایی ایجاد شوند (کودکان هنوز قادر به تولید نظریات نیستند و احتمالاً گونههای سطح پایین اصلاً قادر به تولید نظریه نیستند)، این در حالی است که انتظارات در بزرگسالان و گونههای سطح بالاتر ممکن است تا حد زیادی از نظریات آنها سرچشمه گیرد.
ازآنجاییکه این آزمایشها بهخودیخود نمیتوانند از بین تفسیرهای جایگزین نتیجهای را تعیین کنند ما از آزمایشهایی کمک میگیریم که قدرت تفسیر و حلوفصل بیشتری دارند. یک آزمایش نمیتواند برای برآوردن همة هدفها مناسب باشد امّا از کنار هم قراردادن نتایج چندین آزمایش میتوان تا حد زیادی به هدف رسید. در مواردی آزمایشها کامل هستند و نتایج بهدستآمدهاند اما در موارد بسیاری آزمایشها متوقف شدهاند و مطالعات زیادی را برای تحقیق و پژوهش بیشتر در پیش روی ما قرار دادهاند.
آزمایش اول مسئلههای زیادی را مطرح کرد، دامنة مسئله را افزایش داد و فرصتهای مطالعاتی بیشماری را پیش رو ما گذاشت. توجه کنید که مسئله در آزمایش اول محدود بهدوراز دسترس بودن غذا بود. در مقایسه با مفهوم مسئله در نظر انسان، مسئلههای آزمون اول بسیار ساده بودند. مسئلهها در نظر انسان میتواند انواع مختلف و پیچیدهای داشته باشد مثل یک مشتقگیری سخت در ریاضی، ماشینی که روشن نمیشود، یک همسر لجباز و مواردی دیگر. آیا تصور شامپانزهها از مسئله بهسادگی ای که آزمایش مطرح میکند است؟ یا اینکه آیا این محدودیتها به آزمایشکنندگان نسبت داده میشود که میمونها را به روشهایی آزمایش میکنند که بسیار پایینتر از سطح توانمندی آنها است؟
1) در موقعیت اول او بازیگری را میبیند که در حال تلاش برای خروج از قفس است.
2) بخاری خراب و خاموش است، بازیگر به بخاری نگاه میکند، به آن ضربه میزند و به خود میلرزد.
3) بازیگر در حال تلاش برای روشنکردن یک گرامافون است و متوجه نیست که سیم آن به پریز برق متصل نیست.
4) بازیگر تلاش میکند که کف زمین را که کثیف است با شلنگ آب بشورد، امّا شلنگ از شیر آب جدا شده است. بدیهی است که در این موقعیتها، مسائل معانی غنیتری به خود گرفتهاند.
در این مسائل شیئی دور از دسترس نیست، بلکه بخاری خاموش است و بازیگر از سرما به خود میلرزد.
روند اجرای آزمایش بر روی سارا مشابه آزمایش اول صورت گرفت؛ فیلم بر روی 5 ثانیه آخر متوقف میشود و به او تصاویری شامل راهحل مسئلهها نشان داده میشود و او باید از بین راهحلها گزینة درست را انتخاب کند. تصاویر راهحلها در ابتدا تفاوتهایی فاحشی با یکدیگر داشتند سپس رفتهرفته این تفاوتها کم شد و انتخاب بین تصاویر چالشبرانگیز شد.
در سری اول پاسخها که شامل تصویر کلید، شلنگ متصل شده به شیر آب، سیم برق متصل به پریز برق و یک کاغذ مخروطی مشتعل (بهراحتی میتوان از آن برای روشنکردن فندک بخاری استفاده کرد) بود، سارا بدون هیچگونه خطایی پاسخ درست را از بین تصاویر انتخاب کرد. سارا تصویر کلید را برای بازیگر محبوس در قفس، تصویر کاغذ مخروطی مشتعل را برای بخاری خاموش، تصویر سیم برق متصل به پریز را برای گرامافون و شلنگ آب متصل به شیر آب را برای شلنگ غیرمتصل انتخاب کرد (پریماک و وودراف،1987).
در دو مورد از این 4 موقعیت، در موقعیت شلنگ غیرمتصل به شیر آب و سیم برق غیرمتصل به پریز برق پاسخ را میتوان با کمک تطبیق عناصر فیزیکی حدس زد لذا این موضوع چندان تحسینبرانگیز نیست. اما در دو مورد دیگر بههیچعنوان نمیشد با کمک تطبیق عناصر فیزیکی به پاسخ دستیافت. هیچ تطابق فیزیکی ای بین کلید و بازیگری که تلاش میکند از قفس خارج شود و بازیگری که از سرما میلرزد و آتش روشن میکند، وجود ندارد.
سارا دیگر با تصاویر واضحی مثل یک کلید، شلنگ آب متصل، سیم برق متصل به پریز و کاغذ مشتعل روبرو نبود، بهجای آن 3 مدل متفاوت از هر 4 موقعیت به او داده شد. برای مثال تصاویری همچون یک کلید سالم، کلید خمشده و کلید شکسته؛ شلنگ متصل به شیر آب و یا سیم برق متصل به پریز برق، شلنگ و سیم برق غیرمتصل یا شلنگ و سیم برق متصل امّا قیچی شده؛ دستههای کاغذ مشتعل؛ غیر مشتعل و سوخته ارائه شد. در این سری سارا از بین 12 پاسخ یک مورد را اشتباه پاسخ داد، او کلید خمشده را بهجای کلید سالم انتخاب کرد. خطای سارا در این مورد وابسته به کیفیت تصویر بود، زمانی که ابعاد تصویر 8 در 10 بود تصویر کلید خمشده بهوضوح از کلید سالم قابل تشخیص بود امّا زمانی که ابعاد تصویر 3 در 4 بود تشخیص در این مورد کمی مشکل است.
هیچکدام از پاسخهای سارا در سری دوم وابسته به تطبیق عناصر فیزیکی نیست؛ او بهسادگی نمیتوانست یک شلنگ متصل را با یک شلنگ غیرمتصل تطبیق دهد، بلکه باید میتوانست یک شلنگ متصل را از شلنگی که متصل بود امّا در پایین بریده شده بود، تشخیص دهد. برای سیم برق نیز همینطور. برای بخاری خاموش، او باید تفاوت بین یک کاغذ سوخته از کاغذ غیر مشتعل یا کاغذی که روشن بوده و سوخته شده را تشخیص میداد. بهطورکلی، سارا برای گذراندن این آزمون نهتنها باید گزینه صحیح را انتخاب میکرد بلکه میبایست گزینة صحیح را در حالت صحیحش تشخیص میداد.
آیا سارا میتوانست با انتخاب صحنههای قدیمی و آشنا بهجای صحنههای جدید و غیر آشنا به پاسخ صحیح مسئلهها دست یابد؟ حتی اگر ما حافظة تصویری بسیار خوبی به کیفیت حافظة تصویر انسان برای سارا در نظر بگیریم، طوری که او بتواند حالتهای آشنا را از ناآشنا تشخیص دهد بازهم پاسخ این سؤال خیر است.
برای مثال شلنگ و سیمهای برق غیرمتصل برای او آشنا بودند و میتوانست به کمک این مسئله پاسخ صحیح را پیدا کند امّا در اکثر موارد مانند شلنگها و سیمهای برق بریدهشده، و حتی در مورد سه حالت کاغذ مشتعل، غیر مشتعل و سوخته موارد برای او کاملاً ناآشنا بودند.
توجه داشته باشید که موفقیت سارا در این سری از آزمایشها کاملاً وابسته به یادگیری مشاهدهای بود. درحالیکه او اغلب دیده بود که چگونه مربیان با گرامافون کار میکنند، کف اتاق را میشویند و کارهایی ازایندست را انجام میدهند امّا هیچگاه خود او این کارها را انجام نداده بود. علاوه بر این یادگیری مشاهدهای در این اینجا از نوع خاصی است. هر فعالیت بهخودیخود دارای مراتب و مراحلی است، مانند روشنکردن گرامافون که شامل بردن وسیله به اتاق سارا، اتصال به پریز برق، روشنکردن دستگاه، قراردادن یک نوار گرامافون، تنظیم کردن سوزن گرامافون و مابقی مراحل است. این مراحل هیچگاه برای او اینگونه تقسیمبندی نشده بودند؛ برعکس، تمامی این کارها بخشی از فعالیتهای روزانه بودند بهطوری مربیان به هنگام انجام این کارها به دنبال جلبتوجه سارا نبودند.
مربیان میآمدند و میرفتند، بخاری را روشن میکردند، زمین را میشستند و سارا از درون قفس آنها را تماشا میکرد و قطعاً به هنگام تماشا تمام این کارها را در ذهن خود بخشبندی میکرد. این سری از آزمایشها نشان داد که مفهوم مسئله در نظر شامپانزهها محدود به آزمایشهای قبل نیست و بهاحتمال زیاد سری دوم از آزمایشها نیز نمیتواند تمامی مفاهیم مسئله در نظر شامپانزهها را برای ما معلوم کند. بااینحال به ما نشان میدهد که دانش فیزیکی شامپانزهها خوب است. البته که ما در ابتدا به درک روابط فیزیکی در شامپانزهها علاقهمند نبودیم امّا این واقعیت که شامپانزهها چنین درکی دارند برای ما جالبتوجه است.
(1) اگر در جایگاه بازیگر بود
(2) اگر یک کودک سه ساله، یک شامپانزه نوجوان، یک انسان بالغ و غیره بود، چه کاری انجام می داد.
مشخص نیست که گزینهی دوم را بتوان از نظریه ذهن متمایز کرد. رفتار کردن مانند یک کودک سه ساله مستلزم آگاهی از آنچه یک کودک سه ساله میداند، است و به نظر میرسد این معادل نتیجهگیری درباره دانش دیگری است.
وقتی سارا از بین تصاویر در آزمایشهای توصیف شده گزینهای را انتخاب میکرد، دلیل انتخابش میتواند پاسخی برای هر یک از سؤالات زیر باشد: ” بازیگر در این موقعیت چه کاری میخواهد انجام دهد؟”، ” چه کاری باید انجام دهد؟” و ” من ترجیح میدهم که چه کاری انجام دهد؟” البته که ممکن است او در ذهنش به هیچیک از پرسشها پاسخ نداده باشد و تنها بهسادگی گزینهای را انتخاب کرده باشد. بااینحال اگر ما اینگونه نیز فرض کنیم باید توضیح دهیم که چرا انتخابهای او پاسخی به نوارهای ویدئویی است و با آن در ارتباط است.
در حقیقت او تنها تصویر یک کلید، بازیگر بر روی جعبه یا هر چیز دیگری را انتخاب میکند، انتخابهای او دقیقاً همانهایی است که ما آن را “راهحل” میدانیم. به همین دلیل منطقی است که انتخابهای سارا را واکنش معمول او به تصاویر تلقی نکنیم و به دنبال پاسخ سؤالهای مطرح شده باشیم.
واضح است که یک انسان بالغ بهراحتی میتواند این قیود را درک کند و به سؤالات ” بازیگر در این موقعیت چه کاری میخواهد انجام دهد؟”، ” چه کاری باید انجام دهد؟” و ” تو ترجیح میدهی که او چه کاری انجام دهد؟” پاسخ دهد. انسان بالغ نهتنها میتواند بهراحتی به این سؤالها پاسخ دهد بلکه میتواند بهسادگی از یک فعل کمکی به سراغ بعدی برود. آنچه که تا حدی در مورد توانمندیهای انسان در عملکردش در مورد افعال کمکی قابلتوجه به نظر میرسد، سهولت آشکار ایجاد تغییر است.
ما نمیتوانیم بر اساس آزمایشهای انجامشده پاسخ این پرسشها را دریابیم، زیرا که آنها برای تعیین این تمایزات طراحی نشده بودند و مناسب نیستند. ممکن است بعدها بتوانیم نشانههایی را معرفی کنیم که این نمایانگر این تمایزات باشند، امّا در حال حاضر خروجی آزمایشهای انجامشده قادر به تصمیمگیری و به چالش کشیدن نظریهها حاضر نیستند.
{علاوه بر این، در این پژوهش بهجای تولید نشانگر برای پاسخدادن به سؤالها با افعال کمکی “خواستن” و ” بایستن” و غیره، ما هدف و رویکرد متفاوتی را در پیش گرفتیم؛ ما دوباره به سراغ مسئلههای سری اول رفتیم و این بار با بازیگری متفاوت آنها را ضبط کردیم. بازیگر موردنظر در این سری از آزمایشها “کیت” ، مربی موردعلاقه سارا است. علاوه بر این ما 4 سری دیگر آزمایش کاملاً یکسان ایجاد کردیم که در آنها بازیگر “بیل” بود (اسامی غیرواقعی هستند).
سارا بیل را میشناسد امّا علاقهای به او ندارد. بهعلاوه، ما راهحلهای هر مسئله را دوبرابر کردیم. راهحلهای خوب در حال حاضر وجود داشتند و قبلاً از آنها استفاده شده بود، امّا ما این بار راهحلهای بد را اضافه کردیم (برای هر دو بازیگر این موارد اضافه شد.).
چوبی که برای دسترسی به موز استفاده میشد کوتاه بود. امّا در سه مورد دیگر، راهحل بد درصورتیکه توسط بازیگر اجرا میشد نتیجة بدی را برای او رقم میزد. بازیگر روی جعبه قدم گذاشته بود و از روی جعبه افتاده بود یا آنکه بر روی زمین دراز کشیده بود و بلوکهای سیمانی بر روی او افتاده بود. نکتة اساسی و مورد توجه در این موارد این بود که آیا سارا راهحلهای خوب را برای کیت که به او علاقه داشت انتخاب میکند و راهحلهای بد را برای بیل؟
در آزمایش بالا که روند آن توضیح داده شد، ما روال مشابهی همچون آزمایشهای گذشته را دنبال کردیم با این تفاوت که مربی به انتخابهای سارا واکنشی نشان نمیداد و همة پاسخهای او را تأیید میکرد. در هر 4 جلسه، 4 نوار ویدیویی به سارا نشان داده شد. فیلم دو بازیگر به ترتیب نشان داده و پس از هر بار نمایش فیلمها، راهحلهای خوب و بد به او ارائه شد.
برای مسئلههایی که کیت بازیگر آن بود، در هر 8 مورد سارا راهحلهای خوب را انتخاب کرد، امّا در مورد بیل او تنها در 2 مورد از 8 مورد راهحلهای خوب را انتخاب کرد. اگر ما راهحل خوب را با کیت و راهحل بد را با بیل بهعنوان “مناسب” در نظر بگیریم، آنگاه اجرای ده پاسخ “مناسب” متوالی در سیزده آزمایشی که سارا در این آزمون انجام داد بسیار قابلتوجه است. حداقل این آزمایشها میتواند جوابگو این پرسش باشد که ” من دوست دارم که برای کسی که دوستش دارم و کسی که دوستش ندارم چه اتفاقی بیفتد؟”
ما نمیتوانیم بفهمیم که سارا، بیل را نسبت به کیت در توانمندیها دستکم میگیرد و انتخابهای او در پاسخ به این پرسش است که ” چه بر سر بازیگرانی که صلاحیت داشتند و صلاحیت نداشتند خواهد آمد؟”، اما بازهم به نظر میرسد که این تفسیر هم همانند تفسیر قبلی غیرمحتمل است. علاوه بر اینها، قبل از آنکه ما بتوانیم دفاعی از این تفسیرها داشته باشیم باید بدانیم که ما با این آزمایشها نمیتوانیم لزوماً اعلام کنیم که سارا بهسادگی راهحلهای خوب را برای کیت و راهحلهای بد را برای بیل انتخاب کرد.
ما برای اینکه تعیین کنیم انتخاب سارا وابسته به محتوای عکسها و مستقل از ویدئوها است، دوباره او را با همان ابزارها و این بار با نمایش 3 راهحل آزمایش کردیم. این بار ما راهحل خوب، راهحل بد و راهحل بد دوم را داشتیم که به موضوع ویدئو و آزمایش بیربط بود. هر بار راهحل بد نامربوط پس از راهحل بد و خوب مربوط به سارا ارائه میشد. جمعاً سارا 16 بار مورد آزمایش قرار گرفت – 8 بار در هر جلسه.
سارا در 7 مورد از 8 مورد راهحلهای خوب را برای آزمایشهایی که کیت بازیگر آن بود انتخاب کرد و تنها در یک مورد از 8 مورد، راهحل خوب را برای آزمایشهایی که بیل بازیگر آن بود انتخاب کرد که این نتایج مرتبط با نتایج آزمایشهای قبل هستند. بااینحال در 3 مورد از 7 مورد، راهحل بد نامربوط را برای بیل انتخاب کرد. این نشان میدهد که انتخابهای او وابسته به محتوای تصاویر و مستقل از محتوای نوار ویدئویی برای پاسخ به مسئله است. البته این مسئله خود به این معنا نیست که او ارتباط بین نوار ویدئویی و تصاویر را درک نکرده است. برای ارزیابی دقیق این 2 عامل ما باید یکی از آنها را حذف کنیم تا تأثیر آن در آزمایش کنترل شود؛ پس در گام بعد ما عملکرد او برای تصاویر در هر جلسه را مدیریت میکنیم.
راهحلهای بد مورد علاقة سارا تصویر بازیگری است که زیر بلوکهای سیمانی قرار دارد و دیگری تصویری است که در آن بازیگر چوب کوتاه را برای دسترسی به شی انتخاب کرده است. پس ما بر اساس فراوانی انتخابهای او، راهحلهای بد را به دو گروه ترجیح زیاد و ترجیح کم تقسیم کردیم و از این طبقهبندی ساده برای کنترل انتخابهای او کمک گرفتیم.
این بار در آزمایش مجدد، ما از جفت شدن راهحلهای بد با راهحلهای ترجیحی قابلمقایسه جلوگیری کردیم. مثل گذشته پس از هر بار نمایش فیلم ما به او 3 گزینه ارائه کردیم؛ یک راهحل خوب و دو راهحل بد، اما این بار راهحلهای بد مرتبط و غیرمرتبط با ترجیحات یکسان بودند. به عبارتی ما در این بار یک راهحل بد با ترجیح زیاد را در کنار یک راهحل بد با ترجیح کم قرار ندادیم. علاوه بر این، ما فقط او را با نوارهای ویدئویی که بیل بازیگر آن بود و فقط در مواردی که به آن راهحلهای بد را انتخاب کرده بود، آزمایش کردیم.
در این شرایط میزان کنترل بهقدری بود که توانست تأثیر ارتباط بین محتوای ویدئوها و تصاویر را مشخص کند. سارا در 10 مورد از 12 مورد راهحلهای بد را انتخاب کرد، بهطوری که در 9 مورد از آن راهحلهای بد مرتبط و تنها در یک مورد راهحل بد غیرمرتبط را انتخاب کرد. نقشی که ترجیحات در این نتایج داشتند خاص نیست. ترجیحات سارا نهتنها در پاسخهای احتمالی او به تصاویر تأثیرگذار بود، بلکه بر پاسخهای او به سؤالات زبانی نیز تأثیر خود را داشت. ترجیحات تأثیر خود را بر درک و تولید زبان میگذارند (پریماک،1976). بهطورکلی تأثیر نقش عوامل غیرزبانی در هر دو آزمایش زبانی و غیرزبانی نیاز به پژوهشهای بیشتر دارد.
قبل از پایان این بخش برای دفاع از انتخابهای سارا باید بگوییم که ازآنجاییکه سارا پاسخهای نامطلوب را برای بازیگری انتخاب کرد که ما تصور میکنیم به او علاقهای ندارد، امّا مطمئناً نمیتوانیم بگوییم که او این نتایج را به بازیگر تحمیل کرده است. ممکن است اینگونه باشد و ممکن است نباشد؛ و این پرسشی نیست که بتوان بهراحتی به آن پاسخ داد. با اینکه این آزمایشها تا حدی توانست ما را در پاسخدهی به سؤالات افعال کمکی راهنمایی کند امّا هیچگونه حمایتی از نظریة همدلی که قبلتر آن را عنوان کردیم نداشت. انتخاب سارا در پاسخ به این سؤال که اگر جای بازیگر بودم چه انتخابی میکردیم نبود، بلکه پاسخهای او مستقیماً متأثر از بازیگری بود که آن نقشها را ایفا میکرد.
با اینکه در آزمایشهای گذشته انتخابهای سارا کاملاً متأثر از هویت بازیگر بود اما ما همچنان نمیدانیم که آیا او هویت بازیگران را در نظر گرفته است یا خیر؟ آیا او میتواند به اهداف متفاوت، عوامل متفاوت را نسبت دهد؟ آیا او میتواند به اهداف متفاوت، دانش و باوری متفاوت را نسبت دهد؟ موارد گذشته را بهراحتی میشد تصور کرد امّا این موارد برای تصویرسازی کمی مشکل هستند، به نظر میرسد حالتهای انگیزشی بیشتر جز حالتهای اولیه هستند تا شناختی (بااینحال جداکردن آنکه اولیه هستند یا شناختی مسئلهساز است.).
تصور کنید که به سارا نشان میدهیم که دو فرد یکی بزرگسال (بالغ) و دیگری یک کودک در حال حل یک مسئله هستند، برای مثال روشنکردن بخاری. او باتوجهبه اینکه کدام یک از عوامل قادر به روشنکردن بخاری هستند، مراحل چگونه پیش خواهد رفت و کدام یک بیشتر خطا خواهد داشت، انتخابهای خود را انجام میدهد. اگر سارا نهتنها هدف بلکه دانش کافی برای حل مسئله را در نظر گیرد، آنگاه ممکن است انتخابهایش برای فرد بالغ و کودک متفاوت باشد.
او باید کمی دانش و تجربه درباره تفاوتهای روشنکردن بخاری توسط یک فرد بزرگسال و یک کودک را داشته باشد. از طرفی موفقیت در مسائلی ازایندست اهمیّت کمتری دارد، اگر او مشاهده میکرد که چگونه فرد بزرگسال در روشنکردن بخاری موفق است و کودک در آن شکست میخورد و سپس انتخابهایش را بر اساس این مشاهدات انجام میداد برای ما نتایج انتخابش متأثرکننده نبود. ترجیحاتی ازایندست زمانی بسیار جالبتوجه هستند که نشاندهنده توانایی حیوان در تشخیص مطابقت واقعی یک تجربه با نسخه دوبعدی و نمایشی آن باشد. این توانایی قطعاً در همه گونهها یافت نمیشود، اما در این پژوهش ما از اهمیت آن چشمپوشی کرده و برای پاسخگویی به این سؤال از آن استفاده میکنیم.
ما میتوانیم ادعا کنیم که موفقیت سارا در شرایط جدید برگرفته از یک نظریه است و آن را توجیه کنیم، درست همانند آنکه فردی ادعا میکند باتکیهبر دستور زبان اینگونه صحبت میکند. در این موقعیت، ما بهجای دستور زبان، سیستم نسبتدهی داریم: دانش و باورها، نتیجهگیری، توانایی حل مسئله و غیره. دقت این نظریه در کودکان و شامپانزهها به اندازه انسان بالغ نیست و قطعاً این نظریه منعکسکننده خطاها و سوگیریهایی است. ما فرض میکنیم که این نظریهها همچون که یک زبان آموخته میشود، فراگرفته خواهد شد. امّا این دقیقاً به چه صورت است؟
آیا نظریهها از پاسخ پرسشهایی مانند “طعمه در سمت راست است”، “مثلث صحیح است” و یا “نور و غذا با هم ارتباط دارند” ایجاد میشوند؟ اینچنین مثالها که برای یادگیری در آزمایشگاه استفاده میشوند، در این شرایط چه برای ساختن یک نظریه و چه در نشاندادن نحوه یادگیری این اطلاعات کمککننده نیستند. برای مثال، در تعیین روابط بین طبقهها، نظریهها دانش ویژگی هر طبقه و توانایی شناسایی اعضای آن طبقه را دارند. امّا نمونههای آزمایشگاهی مشخص نمیکنند که دانش دربارة طبقهبندیها چطور آموخته میشود، یا اینکه به ما کمک نمیکند تا بفهمیم فرد در هر موقعیت چگونه میتواند از طبقهبندیها سردر بیاورد و یا تعمیمدهی کند (پریماک،1973).}
در یکی از آنها بازیگر یک کودک 4 ساله دختر و در دیگری بازیگر یک زن بالغ است (سارا هیچکدامشان را نمیشناسد.). هر بخش از 6 تکلیف تشکیل شده است: تطبیق شکل با نمونه، تطبیق نمونه با شکل، تکلیف حافظه و تکمیل، استنباط علی و تکلیف تطبیق فضایی. ما راهحل صحیح و غلط را برای هر مسئله با هر دو بازیگر تصویربرداری کردیم. برای مثال در مورد مسئله حافظه، نوار ویدئویی نشان میدهد که بازیگر زن در حال تماشای مربی است درحالیکه مربی سیبی را در زیر یکی از سه قوطی موجود پنهان میکند، تصویر درست نشاندهندة آن است که زن به قوطی درست که سیب در زیر آن قرار دارد اشاره میکند و تصویر غلط تصویر زنی است که به قوطی غلط اشاره میکند.
تمامی تصاویر در موارد مهم یکسان بودند و نهتنها پاسخ صحیح بلکه بازیگر (عامل) درست برای انجام کار در آن مشخص بود. سارا مشابه آزمایشهای گذشته، هربار با یک مسئله مواجه شد، هر مسئله به طور متوالی و با دو بازیگر به او نشان داده شد. پس از هر بار نمایش ویدئوها، به او دو تصویر که یکی راهحل درست و دیگری راهحل غلط بود داده شد و مربی تمامی پاسخهای او را تأیید میکرد.
سارا در 10 مورد از 12 مورد راهحلهای درست را انتخاب کرد؛ 5 بار برای زن بالغ و 5 بار برای کودک.
اول اینکه سارا تجربه کار با کودکان را داشته است، امّا نه در سالهای اخیر. بااینحال او زمانهای بسیاری با شامپانزههای جوان میگذارند. آزمایشهای جدید میتواند تقابل شامپانزههای جوان و پیر بهعنوان بازیگر باشد.
دوم و مهمتر آنکه 6 تکلیف با ترتیبی درست و از آسان به دشوار طراحی نشده بودند؛ برای همین سارا در انجام برخی از تکالیف با چالش روبهرو بود و در برخی دیگر نه. در مطالعات بعدی نیز میتوان تکالیفی را طراحی کرد که تفاوتهای آشکاری به لحاظ آسانی و دشواری داشته باشند (برای مثال کنار هم قراردادن تصاویر دونیم شده که او نتواند آنها را بهراحتی سرهم کند).
بااینحال تمامی 6 تکلیف را یک کودک 5/4 سال نیز میتوانست بهراحتی پاسخ دهد؛ بنابراین اگر از دو پاسخ غلط سارا چشمپوشی کنیم، میتوانیم انتخاب راهحلهای درست وی را بهعنوان ارزیابی دقیق صلاحیت دو بازیگر (بالغ و کودک) در نظر بگیریم.
یک آزمایش خاص و متفاوت که ما هنوز از آن استفاده نکردهایم، بر اساس نوار ویدئویی از دوربین تعبیه شده است. مزیت این آزمایش این است که تمام ابهامات ممکن را در مورد سؤال اساسی که ما در صدد پاسخ به آن هستیم از بین میبرد. گاهی ممکن است به نظر برسد که سؤال ما تنها این است که “کودکان و شامپانزهها دربارة این دنیا چه میدانند؟” اطلاعاتی ازایندست میتوانند بهعنوان سؤالات پایهای بسیار جالبتوجه باشند. استفاده از نوار ویدئویی از دوربینهای تعبیهشده نهتنها به ما میگوید که “سوژه موردنظر دربارة دنیا چه میداند؟” بلکه به ما کمک میکند تا بفهمیم “سوژه دربارة اینکه فردی درباره این دنیا چه میداند، چه فکری میکند؟”
برای انجام این آزمایش ما نوار ویدئویی را تهیه کردیم که در آن مشاهدهگر در حال تماشای یک شرکتکننده است. ما برای ثبت این آزمایش از دو دوربین استفاده کردیم. یک دوربین برای شرکتکننده که نمیداند مشاهدهگری وجود دارد و بازیگر نوار ویدئویی است و یک دوربین بالای سر مشاهدهگر که در حال تماشای فعالیتهای شرکتکننده است (در اینجا مشاهدهگر نقش سارا را در آزمایشهای قبل ایفا میکند) و سارا که این نوار ویدئویی ضبط شده را استفاده میکند و در حال تماشای مشاهدهگری است که در حال تماشای فعالیت شرکتکننده است.
شیری بهآرامی به سمت او میآید و فرد در تلاش است که کلید درست را انتخاب کند و از قفس خارج شود. مشاهدهگر در حالی این صحنه را میبیند، فیلم برای او متوقف میشود و دو تصویر (راهحلهای حل مسئله) در مقابل او قرار میگیرد؛ در یکی شرکتکننده کلید را بهدرستی انتخاب کرده و از قفس خارج میشود و در دیگری طعمه شیر میشود.
یک تصویر نشان میدهد که مشاهدهگر گزینه درست را انتخاب کرده و شرکتکننده از قفس خارج میشود، و دیگری تصویری است که مشاهدهگر پاسخ غلط را انتخاب کرده و شرکتکننده طعمه شیر میشود. تکلیف سارا مثل همیشه این است که از بین گزینهها یکی را انتخاب کند.
این آزمایشها نهتنها برای دو بازیگر شرکتکننده و مشاهدهگر، بلکه در شرایط متعددی به سارا داده شد. برای مثال: آیا سارا علاقهای به شرکتکننده و یا مشاهدهگر دارد؟ گستره بزرگی از اطلاعات از انجام متعدد و متفاوت این آزمایشها صورت گرفت. برای آنکه مطمئن شویم بر آنچه که حیوان در مورد تأثیر رفتار یک عامل بر دیگری میداند، تأثیر گذاشتهایم، ما از مربیان سارا کمک نگرفتیم و از بازیگرانی ناشناس در این نوارهای ویدئویی استفاده کردیم. بهاینترتیب میتوانیم از آزمایشی که کاملاً مشابه با آزمایشهای سارا بود جلوگیری کنیم؛ در این صورت حیوان بهراحتی نمیتوانست پیشبینی کند که بر اساس شواهد مشاهدهگر برای شرکتکننده این گزینه را انتخاب میکند چون رفتار شرکتکننده با مشاهدهگر اینگونه است (علاوه بر این، در این شرایط حیوان پیشبینی نمیکند که مشاهدهگر برای شرکتکننده چه کاری انجام خواهد داد، بلکه خروجی رفتار مشاهدهگر بر آنچه که برای شرکتکننده رخ میدهد تأثیرگذار است).
در آزمایش اگر در مواردی که به سارا نشاندادهشده است که مشاهدهگر 1علاقهای به شرکتکننده 1 ندارد، سارا پاسخهای نادرست را به مشاهدهگر 1 نسبت دهد و خروجی نامناسب برای شرکتکننده 1 اتفاق بیفتد، و در موارد بالعکس سارا پاسخهای درست را به مشاهدهگر 2 نسبت دهد که خروجی مناسبی برای شرکتکننده 2 دارد؛ آنگاه میتوان نتیجه گرفت که سارا میداند که مشاهدهگر 1 به شرکتکننده 1 علاقهای ندارد و مشاهدهگر 2 به شرکتکننده 2 علاقه دارد. به عبارتی دیگر، میتوانیم فرض کنیم که سارا حالتهای ذهنی عامل (بازیگران) را برای انتخاب راهحل در نظر میگیرد.
البته نوار ویدئویی تعبیهشده به شرایط زیر محدود نمیشود و این ابزارها میتوانند برای هر محتوا و حالت دیگری استفاده شوند.
فردی که در حال انجام یک آزمایش استاندارد حفاظتشده است، مشاهدهگر میتواند یک کودک یا بزرگسال باشد که در حال تماشای آزمایش شرکتکننده است که از مشاهدهگر خواسته میشود تا بین تصاویر گزینه درست را انتخاب کند. تکلیف سارا این است که آنچه که مشاهدهگر انتخاب خواهد کرد را انتخاب کند. در این صورت سارا نباید تصمیم بگیرد که “آیا کودک و یا فرد بالغ قادر به انجام آزمون هستند؟” بلکه تصمیم او بر اساس این موضوع است که “آیا کودکان و بزرگسالان میدانند که سایر کودکان و بزرگسالان قادر به انجام این آزمایشها هستند؟”
پس عملکرد درست در این آزمایش نهتنها نشان میدهد که دانش کودکان و بزرگسالان در چه سطحی است بلکه نشاندهندة آن است که دانش کودکان و بزرگسالان نسبت به سایر کودکان و بزرگسالان چگونه است.
هر حیوانی که قادر است دانشهای مختلف را به گونههای ساده یا با تجربه نسبت دهد، قطعاً در مورد یادگیری یا بلوغ میداند: فرایندی که گذر از نادانی به دانش است. ما تاکنون به دنبال آن بودیم که بدانیم “حیوان به چه حالتهای ذهنی پی میبرد؟” امّا با آزمایش های مناسب میتوانیم به دنبال این پرسش باشیم که “حیوان چه روندی را طی میکند تا از یک حالت ذهنی به حالت ذهنی دیگر پی ببرد؟” اگر شامپانزه اثبات کند که دانش متفاوتی را به یک کودک در برابر یک فرد بزرگسال نسبت میدهد، باید نشان دهد چه نوع تجربهها و فرایندی سبب تغییر حالتهای ذهنی کودک میشود؟ (چگونه حالتهای ذهنی کودک به حالتهای ذهنی بزرگسال تغییر میکند؟) شامپانزهها برای نسبتدادن حالتهای ذهنی به کودکان و بزرگسالان چه رفتاری را باید در آنها مشاهده کنند؟
در کنار این پرسشها ما سؤالاتی فیلوژنتیکی را مطرح میکنیم، ” اگر شامپانزهها به یک فرد بزرگسال بهعنوان یک کودک تغییریافته نگاه میکند، آیا به انسان هم بهعنوان یک شامپانزه تغییریافته نگاه میکنند؟” شاید در مقایسه با سایر گونهها او تمام احتمالات تحول رد کند (بنابراین با تصورات ما در مورد تحولات تکاملی در تضاد است)، امّا همه این سؤالات برای پاسخدهی محفوظ میمانند. این سؤالات ممکن است معلوم کند که شامپانزهها نهتنها میتوانند حالتهای ذهنی را بشناسند، بلکه نقش متغیرهای رشدی و ارگانیسمی را در نسبتدادن به حالتهای ذهنی متفاوت و در برخی موارد تفاوت انتقال از یک حالت ذهنی به حالتی دیگر را درک میکنند.
تفاوت بین دانستن در برابر حدس زدن از یک سو و از سوی دیگر تفاوت بین صداقت در برابر تقلب میتواند تأثیر زیادی در امور اجتماعی انسان داشته باشد. انتخابهای شما برای پذیرش یا رد اطلاعات از طریق این تمایزات فیلتر میشود. برای مثال، شما در شهری گم شدهاید و به دنبال راهنمایی هستید، امّا رفتار و لحن صدای فرد به شما میگوید که او آدرسی که شما به دنبالش هستید را حدس میزند، یا اینکه تنها تظاهر میکند که آدرس را میداند، یا اینکه آدرس را میداند امّا به دنبال گمراه کردن شما است. همچنین ممکن است با فردی برخورد کنید که حالت ذهنی خاصی را در شما ایجاد نکند و بار اضافی ارزیابی فرد را از روی دوش شما برداشته و بگوید که آدرس را نمیداند. در تمامی این حالتها شما از آنها میگذرید و به دنبال کسی خواهید بود که به شما اطلاعات درست دهد.
شخصی ایدهآل است که خودش را بهجای شما بگذارد، اینطور فرض کند که به اندازة شما از موقعیت اطلاع دارد، تجربیات شما را دارد و حیلهای در کارش نیست. این تفاوتها در برقراری ارتباط اجتماعی بسیار تأثیرگذار هستند، ما بر اساس فرضیاتمان نسبت به افراد اطلاعات آنها میپذیریم و یا رد میکنیم. متأسفانه در این آزمایش اینکه آیا این تفاوتها در سایر گونهها نیز نقشی اساسی در برقراری ارتباط بینشان ایفا میکند یا خیر، هنوز ناشناخته است.
ما هنوز نمیدانیم که آیا سارا تفاوت بین حدسزدن و دانستن و یا تفاوت بین تظاهرکردن و حقیقت را میداند. بااینحال، ممکن است فقط برای اینکه نشان دهیم حالات ذهنی چقدر ارزش مطالعه دارند توضیح دهیم که چگونه به این موضوع پی میبریم.
در هر دو روش از نشانگرهای آشکار زبانی مربوط به دو حالت ذهنی استفاده میکنیم و یا دو گروه برای دو حالت ذهنی در نظر میگیریم (که بر اساس موقعیت فضاییشان از هم متمایزند). درک حیوان از تمایز بین حالتهای ذهنی در مرتبسازی صحیح موارد جدید و اعمال نشانگرهای مناسب برای موارد جدید مشخص میشود. روش مرتبسازی و نشانگرهای زبانی، چندان از یکدیگر متمایز نیستند. در صورتی میتوان از نشانگرهای زبانی استفاده کرد که قبلاً جنبههای دیگر زبان به حیوان آموزشدادهشده باشد؛ زیرا در این صورت میتواند واژههای جدید حدسزدن و دانستن را با کلمات موجود ترکیب کند و رشتههایی از کلمات را تشکیل دهد که قبل از آن نمیتوانست.
در یک آزمایش که در حال انجام است ما از سه متضاد برای تعیین تمایز بین حدسزدن و دانستن استفاده کردیم. یک موش آموزش ندیده و یک موش باتجربه در نقطه انتخاب؛ یک بازیگر انسان که از یک کوزة شفاف و از یک کوزة مات تیله خارج میکند؛ و یک داور در آزمایش برای تعیین و شناسایی زمان مشاهده که در برخی موارد بسیار کوتاه و در مواردی بهشدت طولانی بودند.
در مورد اول موش آموزش ندیده در جایگاه انتخاب قرار میگیرد و نوسانها، تأخیرهای طولانی و خطاهای مکرر او نشان داده میشود. در نوار ویدئویی بعدی همان موش که در حال یادگیری است نشان داده میشود که انتخابهای درست انجام میدهد و تأخیرهای کمتری دارد. رفتار موش قبل و بعد از آموزش مثال عینی برای مفاهیم حدسزدن و دانستن است.
در نوار ویدئویی دوم حیوان در حال تماشای یک بازیگر است که تیلههای سیاهوسفید را از کوزه خارج میکند. به سارا نشاندادهشده است که کوزهها حاوی تیلههای سفید و سیاه هستند، کوزه مات است و بازیگر نمیتواند آنچه را که بیرون میکشد ببیند. بعداً در نوار ویدئویی یک کوزه شفاف به او نشان داده میشود و اکنون بازیگر میتواند بهراحتی تیلهای را که انتخاب میکند، ببیند. در هر دو مورد بازیگر پیشبینی خود از تیله خارج شده از کوزهها را با اشاره به کارت سفید و سیاه نشان میدهد. انتخابها و پیشبینیهای بازیگر، هر دو مثالهای خوبی برای مفاهیم حدسزدن و دانستن است.
گاهی داور فقط فرصت یک نگاه اجمالی به بازیگران را دارد و گاهی فرصتی بیشتر. نوار ویدئویی به سارا یک نمای جانبی از روند بررسی این آزمایش میدهد و او قادر است که هم داوری را که پشت میز نشسته و هم بازیگران را ببیند. در نتیجه سارا همیشه میداند که هدف مورد بررسی چه کسی است. همچنین او میتواند داور را ببیند که گاهی فرصتی کوتاه برای نگاهی اجمالی به بازیگران را دارد و گاهی فرصتی بیشتر. در هر فرصت داور یکی از سه عکسی که پیش روی او است را انتخاب میکند. وقتی بازیگر انتخاب درست را میکند، نور زیر دریچه روشن میشود و در غیر این صورت خاموش میماند؛ بنابراین سارا در موقعیت خوبی برای یادگیری اهمیت نور است؛ او میتواند همبستگی بین بازیگری که پشت صفحه ایستاده است و عکسی که داور آن را انتخاب میکند را مشاهده کند.
اگر سارا در هر یک از دو روش مرتبسازی یا نشانگرهای زبانی موفق شود آیا به طور حتم میتوان گفت که تمایز بین حدسزدن و دانستن را در برابر تفاوت بین پیشبینی صحیح و غلط تشخیص میدهد؟ آزمایش تشخیصی میتواند کمک مناسبی برای رفع این مشکل باشد. ما میتوانیم از سارا بخواهیم که فقط مواردی را که داور با موفقیت آنها را گذرانده است ارزیابی کند. این موارد از روی ارتباط بینفردی که سارا پشت صفحه دیده است و عکسی که داور انتخاب کرده است، بهعلاوه شروع نور شناسایی میشوند.
اگر سارا بتواند بین مواردی که فرصت تماشای بازیگر کوتاه بوده و مواردی که داور فرصت بیشتری داشته است تمایز قائل شود، پس نمیتواند بین پیشبینی موفق و ناموفق تمایزی قائل شود زیرا در همة موارد از نظر او پیشبینی موفقیتآمیز بوده است. او همچنین نمیتواند فرصت تماشای کوتاه و طولانی را از یکدیگر متمایز کند، زیرا این پارامترها شباهتی به کوزههای شفاف و مات یا موشهای آموزش ندیده و باتجربه ندارند. در این موارد حدسزدن و دانستن با شرایط نامشخص و متفاوتی ارائه شد و سؤال این است که آیا سارا میتواند بین آنها تمایزی قائل شود؟
تظاهر از دیگر حالتهای ذهنی است که شامپانزهها به خود و دیگری نسبت میدهند که در بسیاری از پژوهشها آمده است و ما اکنون شواهد آزمایشگاهی مبنی بر پذیرش این ادعاها داریم؛ اگرچه که شواهد این آزمایشها کافی نیستند و ما به بیش از یک آزمایش برای فراتر از حد پژوهشهای پیشین رفتن نیاز داریم. این آزمایش بسیار ساده است. یک اتاق با پارتیشن مشبک به دو قسمت تقسیم شده است.
در یک طرف یک جفت ظرف قرار دارد که درون یکی از آنها طعمه است و در طرفی دیگر، یک شامپانزه است. شامپانزه میداند که کدام یک از ظروف حاوی طعمه است درحالیکه مربی که در کنار ظرفها ایستاده است نمیداند که کدام حاوی طعمه است. اگر مربی از روی رفتار حیوان بهدرستی قضاوت کند که کدام ظرف حاوی طعمه است، شامپانزه میتواند به طعمه دست یابد، اگر حیوان بهدرستی مربی را ترغیب به انتخاب طعمه کند آنگاه طعمه به شامپانزه داده میشود.
در سری دوم آزمایش، مربی خودخواهانه عمل میکند و اگر بتواند بهدرستی ظرف حاوی طعمه را تشخیص دهد، آن را به شامپانزه نداده و برای خود نگه میدارد. دو مربی لباسهایی کاملاً متمایز از یکدیگر دارند پس حیوان بهراحتی میتواند تشخیص دهد که کدام وضعیت را برای کدام مربی انتخاب کند. ما نقشها را با دو شرط اساسی و معکوس کردن نقشها ترکیب کردیم بهطوری که شامپانزهها گاهی بهعنوان گیرنده و گاهی بهعنوان فرستنده عمل میکند. حیوان هنگامی که در نقش گیرنده است بیاطلاع است (درست همانند مربی اول، هنگامی که در کنار ظرفها میایستاد)، و منتظر فرستنده آگاه از طرف دیگر دیوار است تا او را بهطرف ظرف حاوی طعمه هدایت کند.
در مدل دوم این آزمایش مربی خودخواه است چرا که وقتی ظرف درست را انتخاب می کند، طعمه را برای خود نگاه می دارد. دو مربی لباس های کاملا متفاوت پوشیده بودند تا حیوان آن ها را تشخیص دهد. در این آزمایش به شامپانزه نقش های متفاوتی دادیم تا گاهی فرستنده و گاهی دریافت کننده باشد. وقتی که حیوان دریافت کننده بود کنار ظرف ها منتظر فرستنده می ایستاد تا فرستنده او را به سمت ظرف هدایت کند.
برای درست انجام شدن آزمایش مربی خودخواه نهتنها بهعنوان گیرنده بلکه در نقش فرستنده نیز خودخواهانه عمل میکرد و در نقش فرستنده همیشه حیوان را به سمت ظرف نادرست هدایت میکرد؛ بالعکس، مربی خیرخواه به همان اندازه با حیوان سازگار بود. او بهعنوان گیرنده، نهتنها به حیوان غذا میداد بلکه بهعنوان فرستنده نیز او را به طور مداوم به سمت ظرف مناسب هدایت میکرد.
یک راهحل ساده برای کنار آمدن با این وضعیت، گفتن حقیقت به مربی خیرخواه و قبول کردن صادقانة راهنماییهای او است؛ بالعکس، باید به مربی خودخواه دروغ بگویید و راهنماییهای او را صادقانه نشمارید.
دروغ گفتن و یا عدم صداقت میتواند به دو شکل باشد (زیرا این دو ظرف نشاندهندة دوگانگی منحصربهفرد هستند): منفی کاذب یا مثبت کاذب. در حالت اول، شخص بهسادگی اطلاعات را مخفی میکند، یعنی هیچ یک از آن پاسخهایی که گیرنده را قادر میسازد تا قضاوت کند که کدام ظرف حاوی طعمه است را به گیرنده نمیدهد. در حالت دوم، گیرنده را به سمت ظرف نادرست هدایت میکند؛ یا با استفاده از پاسخی صادقانه و یا با استفاده از پاسخی غیرصادقانه (که البته این استراتژی قابل تشخیص است و توصیه نمیگردد).
پیرترین حیوان، هم در تولید و هم در درک دروغگویی موفق بود. جوانترین (و باهوشترین) حیوان در درک دروغ موفق بود امّا هنوز در تولید آن موفق نبود. یکی از آنها در تولید موفق بود امّا در درک دروغ مشکل داشت و چهارمین حیوان که به نوعی انزوای اجتماعی داشت، در هیچ یک از این دو عملکرد موفق نبود ( منظور ما از تولید دروغ یا دروغ گفتن، مثبت کاذب است: همهی حیوانات تا حدی منفی کاذب را نشان میدهند و این شکل از دروغگویی معمولا مقدم بر مثبت کاذب است).
گرچه زمانی که از دروغگویی صحبت میکنیم آن را بهراحتی انجام میدهیم امّا رفتار مشاهدهشده در حیوان میتواند درآمدی بر دروغگویی باشد؛ ما در مورد استنباطهایی که حیوان ممکن است انجام دهد تا به این رفتارها برسد اطلاعات کمی داریم، مطمئناً نمیتوانیم بگوییم که حیوان میتواند دروغ بگوید. چیزی که ما باید بدانیم این است که حیوان معتقد است که مربی خودخواه میداند که کدام ظرف حاوی طعمه است، بااینحال بازهم از روی قصد او را به سمت ظرف بدون طعمه هدایت میکند. اگر میتوانستیم از مثبتهای کاذب حیوان مطمئن باشیم میتوانستیم ادعا کنیم که حیوان دروغ میگوید.
ما اکنون این مورد را به روش زیر آزمایش میکنیم:
در این آزمایش حیوان مجاز است که از بین 100 ظرف مات یکی را انتخاب کند؛ امّا قبل از انتخاب در یک مورد توسط یک دروغگو و در موردی دیگر توسط یک فرد نادان امّا خوشنیت به او راهنمایی میشود که کدام ظرف را انتخاب کند. ترتیب راهنمایی کردن حیوان یکسان است. دروغگو میداند کدام یک از 100 ظرف حاوی طعمه است امّا هیچگاه مستقیماً او را راهنمایی نمیکند؛ امّا نادان خوشنیت کمی بهتر عمل میکند. 100 ظرف وجود دارد و تا زمانی که نادان خوشنیت با حدس زدن میخواهد به ظرف موردنظر برسد قطعاً خطا خواهد داشت.
اول اینکه باید در نظر بگیریم دو فرد موردنظر اطلاعات یکسانی در مورد ظرفها ندارند. طعمهگذاری در اتاقی مجاور حیوان انجام میشود و حیوان از طریق یک پنجره میتواند 100 ظرف را که متعاقباً به اتاق او میآیند ببیند. او در جریان طعمهگذاری است اما نمیداند که کدام ظرف حاوی طعمه است. بااینحال او میبیند که مربی دروغگو که با یک کلاه قرمز مشخص شده است در طول طعمهگذاری در اتاق قرار دارد و میداند که کدام ظرف حاوی طعمه است.
در مقابل، مربی نادان خوشنیت که با کلاه سبز همهجا حضور دارد هیچگاه طی اجرا طعمهگذاری در اتاق نبوده است. حتی زمانی که طعمهگذاری در جریان است او در پشت حیوان میایستد و احتمال آنکه بداند کدام ظرف حاوی طعمه است حتی از حیوان نیز کمتر است.
زمانی که وسایل در اتاق حیوان تعبیه شدند، مربی دروغگو و مربی نادان خوشنیت شروع به دادن پیشنهاد میکنند. در برخی از نوبتهای آزمایش مربی دروغگو این کار را میکند و در برخی از آزمایشهای دیگر مربی خوشنیت این کار را میکند. آنچه که برای ما جالب توجه است نحوهی پاسخ حیوان به هرکدام از دو مربی است. آیا حیوان از مربی دروغگو خوشش نمیآید و مربی نادان خوشنیت را تحمل میکند؟ ممکن است او از هر دو خوشش نیاید زیرا که پیشنهادات هر دو به طور یکسانی برای او مفید نیست.
از دیدگاه انسانی، مربی دروغگو، صادق نیست چرا که او میداند کدام ظرف حاوی طعمه است بااینحال حیوان را گمراه میکند؛ امّا مربی نادان خوشنیت تنها ناآگاه است. حیوان میداند که مربی نادان خوشنیت هیچگاه در جریان طعمهگذاری نبوده است و قادر نیست او را گمراه کند و تمامی راهنماییهای او از روی حدس و گمان است.
اصلاً چرا باید مربی نادان خوشنیت در این آزمایش شرکت کند؟ ما ممکن است کل وضعیت موجود را با قراردادن آن در یک چارچوب اجتماعی توجیه کنیم. به طور معمول، حیوان توسط یک مربی خیرخواه هدایت میشود که نهتنها 100 ظرف را حاوی طعمه میکند و آنها را به اتاق حیوان میبرد بلکه با راهنماییهای خود او را به سمت ظرف حاوی طعمه نیز هدایت میکند. این اتفاقی است که معمولاً رخ میدهد. امّا در برخی از آزمایشها تلفن زنگ میخورد و مربی خیرخواه فراخوانده میشود و جایش را مربی دروغگو و مربی نادان خوشنیت پر میکنند که یکی از آنها دروغ میگوید و دیگری سودی ندارد.
یافتههای قبل مشوق ما بود. اگر چه که حیوانها نسبت به مربی دروغگو خیلی کم خصومت نشان دادند امّا سارا اینگونه رفتار نکرد. پس از دو یا سه تجربه با مربی دروغگو رفتارهای تهاجمی او به حدی بود که ادامهی آزمایش خطرناک بود. اسباببازیها و اشیاء دیگری که در قفس بودند را به سمت او پرت کرد و مربی با سرعت زیادی از زیر توری بیرون رفت و به سختی خود را نجات داد. امّا آیا این پاسخ همیشگی سارا به یک فرد دروغگو و یا کسی که او را صرفا گمراه کردهاست بود؟ از آنجایی که او هرگز ندید که مربی در حال تماشای طعمهگذاری است، چگونه میتوانست بفهمد که او میداند کدام ظرف حاوی طعمه است؟
از طرفی در آزمایش اول فقط دو ظرف وجود داشت و هیچکس نمیتواند بهطور مداوم شما را به سمت ظرف خالی هدایت کند بدون اینکه بداند کدام یک حاوی طعمه است (امّا آیا سارا این را میداند؟). علاوهبر این، تجربهی سارا مشابه تجربهی کودکان با مربیانشان است؛ معلمان و مربیان همیشه از پاسخها مطلع هستند (میلگرام ، 1974). پس اگر مربی و معلم با آنکه همیشه پاسخ را میداند کودک را به سمت پاسخ غلط راهنمایی کند، دروغگو است. در هر صورت، آزمایش حاضر بین دو گزینه تمایز قائل خواهد شد: سارا با خصومت با کسی که او را گمراه میکند برخورد خواهدکرد و او با دروغگویی که از روی عمد او را گمراه کند، دشمنی میکند.
همچون حدسزدن، دانستن و تظاهر میتواند شکلهای متنوعی داشته باشد. موضوع جالبتوجه این است که آیا سارا میتواند چندین نوع و شکل از تظاهر را برخلاف تفاوتهایشان تشخیص دهد؟ برای تعمیمدهی شکلهای دیگری از تظاهر ما به مسئله کُهلِر برمیگردیم. حتی در این مورد ساده نیز “مسئله” با دو عامل فیزیکی و روانی مصداق پیدا میکند: غذا دور از دسترس است (عامل فیزیکی) و یک بازیگر در تلاش برای بهدستآوردن آن است (عامل روانی). ترکیب هر دو این عامل 4 حالت را ایجاد میکند. در یک حالت غذا دور از دسترس است و بازیگر در تلاش برای بهدستآوردن آن است؛ هر دو عامل مثبت که یک مسئله کامل را ایجاد میکند. در مورد دوم غذا دور از دسترس نیست و فرد هم برای بهدستآوردن آن تلاشی نمیکند؛ هر دو عامل منفی است و مسئلهای وجود ندارد. با اینحال مسئله میتواند به ظاهر وجود داشته باشد زیرا عامل روانی میتواند واقعی نباشد و فقط شبیهسازی شده باشد.
برای مثال، یک سیب درست بالای سر بازیگر آویزان است، امّا او نمیتواند به آن دستیابد یا اینکه بازیگر گرسنه هیچعلاقهای به میوه دور از دسترس ندارد تا زمانی که طرف دوم آن را ترک میکند و او تمام توجه خود را معطوف به سیب آویزان میکند یا یک بازیگر گرسنه مدام به سمت سیب آویزان میپرد و به دلیل آنکه کمی قبلتر متوجه “برت ” (شامپانزه ی ماهر در فرار) شد که در حال فرار از لبه دیوار و به سمت در بود. حرکت سریع بازیگر توجه او را جلب کرد و در حرکتی ناگهانی به سمت سیب دوید و آن را چنگ زد.
مخصوصاً زمانی که برای او یک نوار ویدئویی کامل از روند آزمایش نشان داده میشود که در آن سارا میتواند دیدگاه بازیگر و برت را بداند. وقتی سارا در این موارد، به روش مرتبسازی و یا نشانگرهای زبانی، مورد آزمایش قرار میگیرد، موفقیت او در انتقال ابزارها توجیه توانمندی او برای حل مسئله هوشمندانه و شبیهسازی شده است. برای موفقیت در تعیین تمایزات باید اطلاعات بیشتری در اختیار او قرار گیرد؛ برای مثال، اگر برای او مشخص شود که چرا یک بازیگر شبیهسازی میکند، آیا مثل ما برای او نیز کمککننده است؟ آیا دانستن اصل رفتار و تشخیص شبیهسازی برای او کمککننده است؟
از همین رویکرد میتوان نهتنها برای تعیین اینکه آیا شامپانزه حالات ذهنی را به دیگری نسبت میدهد، بلکه همچنین برای تعیین اینکه آیا آنها را به خود نسبت میدهد یا خیر نیز استفاده کرد. آیا سارا میداند چه زمانی راست میگوید یا دروغ میگوید، چه زمانی تصمیمش بر اساس دانش است، چه زمانی تصمیمش صرفاً بر اساس حدسزدن است؟ همانطور که میتوان از او خواست که نشانگرهایی (“حقیقت/دروغ”، “دانستن/حدس زدن”) را برای تعیین رفتار دیگران اعمال کند، آیا میتوان از او خواست که آنها را برای رفتار خود اعمال کند؟
آیا او در آموختن بهکارگیری نشانگرها برای خودش به همان اندازه موفق خواهد بود که در آموختن استفاده از آنها برای دیگران موفق است؟ از مقایسههایی از این نوع میتوان برای پاسخ به این سؤال همیشگی که چگونه خودشناسی رشد میکند، استفاده کرد. آیا اساساً خودشناسی از مشاهده رفتار دیگران، از مشاهده رفتار خود، از دروننگری، از تعاملات ذهنی از میان همه این موارد و یا به طور خاص در بین مراحل مختلف رشدی ایجاد میشود؟
ما مدعی هستیم که زمانی که شامپانزه بالغ در حال تماشای مربی ای است که برای دستیابی به یک موز دور از دسترس تلاش میکند؛ خود را بهجای مربی میگذارد. ما گمان میکنیم که خواننده این مسئله را آنقدر مرسوم و طبیعی خواهد یافت که صحنهها را به همین شکل تصور میکند و ممکن است بپرسد “چه کسی آنها را به این شکل نمیبیند؟”
میتوانیم دو گروه را در نظر بگیریم، دسته افراد پیچیده و دسته افراد سادهلوح. مثبتنگرها و سایر افراد در دسته مربیهای پیشرفته مسئله را اینگونه نمیبینند.
ازآنجاییکه آنها آموختهاند که دادهها را از نتایج تشخیص دهند، ابتدا صحنهها را به شیوه استنتاجی میخوانند و سپس به مهار و سرکوب نتایج میپردازند. بعد از اینکه تمایل طبیعی خود برای نتیجهگیری را سرکوب کردند میتوانند شرحی بهصورت زیر ارائه دهند: ” کیت در مکانی مشابه قفس است. موز در بالای سرش قرار دارد، کیت بالا و پایین میپرد و دستش را به سمت موزها دراز میکند”. در اینجا توصیف دقیق صحنه اهمیتی ندارد و صرفا فقدان نتیجهگیری است که میخواهیم توجه را به آن معطوف کنیم.
گروه دومی که به طور شگفتآوری توصیفاتی مشابه گروه اول دارند، کودکان خردسال هستند (آنقدر کمسن که توصیفات صحنه را متوجه نمیشوند). ازآنجاییکه ابزارهای آزمایش بسیار ابتدایی هستند، ما باید کودکان را به شکست خوردن ترغیب کنیم تا از روند آزمایش آگاه شوند. در پژوهشی که در ارتباط با درک کودکان از داستانهای تصویری بود ما متوجه شدیم که کودکانی با سن بیشتر و البته بزرگسالان بهراحتی از داستانهای تصویری آگاه میشوند حتی اگر ترتیب ارائه تصاویر در داستان درست نباشد، امّا کودکان در حدود 4 سال قادر به درک داستان نیستند.
کودکان خردسال هیچ هدفی را برای بازیگر در نظر نمیگیرند و در واقع فقدان نتیجه و هدف است که توصیفات را بیمعنا و پوچ میکند؛ برای مثال: ” یک مرد، یک سگ، یک درخت، و سگ در حال دویدن است.” در ادراک عادی، عناصر با نسبت دادن حالتهای ذهنی به عامل به یکدیگر متصل میشوند و معنا مییابند، مثلاً، ” سگ از مرد میترسد و در حال دویدن است.” و … . حالتهای ذهنی توصیفات را سازماندهی میکند، در کنار هم قرار میدهد و آنها را معنادار میکند.
نکته مهم در اینجا این است که نسبتدادن حالتهای ذهنی به سایر افراد، عملی پیچیده و پیشرفته نیست، بلکه بسیار ابتدایی و اولیه است. فقط در دو صورت است که نتیجهگیری امکانپذیر نیست: زمانی که درک کافی از صحنه وجود ندارد و ما نمیتوانیم نتیجهگیری کنیم، مشابه آن که کودکان خردسال و یا بدون اطلاع (گیج) اتفاق میافتد، یا زمانی که نتیجهگیری امکانپذیر است، امّا عمداً سرکوب شده است، مشابه آن که در یک بزرگسال ماهر ممکن است رخ دهد. با آموختن تمایز بین دادهها و استنتاجها، در اینجا میتوان آنچه را که “توصیف عینی” نام دارد ارائه کرد.
هرگاه A مقدم بر B باشد، به نظر ما، این باور که A باعث B میشود، اعتقاد اولیه است. این اعتقادی است که در همه شرایط به جز دو موردی که در بالا توضیح داده شد، رخ میدهد. به انسان بالغ و پیشرفته آموخته شده است که بهعنوان مبنایی برای فرض علیّت، بیش از وقوع همزمان موارد را در نظر گیرد. او نتیجهگیری اولیه را سرکوب میکند و آزمایشهای بیشتری را انجام میدهد.
آیا مواردی وجود دارد که A رخ دهد و B رخ ندهد؟ A رخ ندهد و درعینحال B رخ دهد؟ B رخ دهد و A رخ ندهد؟ B رخ ندهد و A رخ دهد؟ اگر پاسخ به این چهار سؤال مناسب باشد، فرد بالغ پیشرفته سرکوب را کنار میگذارد و اجازه میدهد نتیجهگیری اولیه علیت از میان برود. محتوای واقعی یک نتیجهگیری علّی پیچیده ممکن است تفاوت مهمی با محتوای یک نتیجهگیری اولیه نداشته باشد: چیزی که تفاوت دارد، فرایندی است که در آن نتیجهگیری به دست میآید.
با فرض اینکه افراد تقاضا میکنند، فکر میکنند، باور میکنند و مواردی ازاین قبیل، فرد حالتهای ذهنی را استنباط میکند که مستقیماً قابلمشاهده نیستند و فرد از این حالتهای ذهنی به طور پیشبینیکننده برای پیشبینی رفتار دیگران و همچنین رفتار خود استفاده میکند. تا جایی که ما میدانیم این استنتاجها که به یک نظریه ذهن تبدیل میشوند، در همه انسانهای بالغ وجود دارند. اگرچه منطقی است که فرض کنیم شکلگیری آنها بهنوعی تجربه زیستن بستگی دارد، اما این موضوع برای ما آشکار نیست.
استنباط در مورد فرد دیگری، مانند خواندن یا حسابکردن، آموزش دادنی نیست. یادگیری آنها بیشتر مشابه آموختن راهرفتن یا گفتار است. در واقع، تنها تأثیر مستقیم تعلیم و تربیت بر این استنباطها به نظر میرسد در سرکوبکردن آنها باشد، زیرا تنها بزرگسالان آموزشدیده هستند که میتوانند شرحی از رفتار انسانی ارائه دهند که حالتهای ذهنی را به دیگران نسبت نمیدهند. همه اینها به این معناست که نظریهپردازی ازایندست در انسانها طبیعی است. این موضوع درباره شامپانزهها چطور است؟
سلسله مطالعات تطبیقی ما به این موضوع و سؤالات مرتبط با آن اختصاص دارد. اگرچه در این پژوهش ما فقط در مورد شامپانزهها صحبت کردیم، امّا نوارهای ویدئویی مورداستفاده در این پژوهش برای دو گروه دیگر نیز میتواند مورداستفاده قرار گیرد؛ کودکان خردسال و کودکان کمتوان ذهنی. این مطالعه برای پاسخ به این پرسش است که شامپانزهها در مورد فرد دیگری چگونه نتیجهگیری میکنند؟ آیا برخی از کودکان کمتوان ذهنی در این شکل از نتیجهگیری دچار کمبود هستند؟ سیر تکامل این دسته از نظریهها در کودکان خردسال به هنجار چگونه است؟
ازآنجاییکه نکات زیادی برای پوششدادن وجود دارد، ما هنوز نمیتوانیم بر اساس دادههای کنونی نتیجهگیری کنیم، بنابراین سخت است که بر اساس حدس و گمان پیش برویم. از بین همه حدسهای ممکن، قانعکنندهترین آنها این باشد که در میان همه گونهها و هم در تمامی مراحل رشدی نتیجهگیری بر اساس انگیزه مقدم بر نتیجهگیری بر اساس دانش است. شامپانزهها در تمامی آزمونهایی که او را ملزم به نسبتدادن خواستهها، اهداف و یا نگرشهای عاطفی به فرد دیگری میکند موفق بودند امّا در مورد نسبتدادن حالت ذهنی همچون دانش در مواردی موفق نبودند. برای مثال، شامپانزه ممکن است هیچ مشکلی در تصمیمگیری درباره اینکه کودک به دنبال آغوش مادر است، نداشته باشد امّا ممکن است در تصمیمگیری آنکه یک فرد بزرگسال با اعمال استادانه به دنبال غذا است برایش دشوار باشد.
نتایج پیشبینیشده، برای ما یک سؤال دشوار باقی میگذارد اینکه آیا شامپانزهها چون همه نتیجهگیریهایشان بر اساس انگیزش است نمیتوانند دانش را به دیگران نسبت دهند یا واقعاً قادر به نسبتدادن چنین حالتهای ذهنی هستند امّا در نسبتدادن آنها دچار خطاهای آشکاری میشوند؟ زمانی که به طور قطعی بدانیم شامپانزهها حدسزدن را از دانستن تشخیص میدهند، ممکن است به پاسخ این پرسشها نیز برسیم. زیرا اگر شامپانزهها بتوانند چنین تمایزی را قائل شوند، درحالیکه نتوانند بین اعمال کودک و بزرگسال برای یک مسئله مشترک تفاوت قائل شوند، این عدم توانایی نمیتواند صرفاً به این دلیل باشد که او حالتهای شناختی را نمیتواند نسبت دهد؛ به نظر میرسد که این نقص به علّت عدم دقت او بین حالتهای ذهنی مربوط به دانش است.
بنابراین ممکن است منطقیتر باشد که در نظر بگیریم شامپانزه در موارد خارج از حوزه انگیزشی اظهارنظر نمیکند. کودکان خردسال از این نظر شبیه شامپانزهها هستند. اگر تمایز بین انگیزه و درک را عمیقتر از تمایز بین تمایل و دانستن، در نظر بگیریم، این امر به لحاظ بیولوژیکی، نسبت به آنچه که در کتب درسی به آن اشاره شده است، عینیتر است.
پس از این که تصمیم گرفتیم رفتارگرایی غیرطبیعی است زیرا مستلزم سرکوب استنتاجهای اولیه است، درحالیکه نظریههای ذهن طبیعی هستند، آیا میتوانیم نتیجه بگیریم که در شامپانزهها ذهنیتگرایی ارجح است و احتمال بیشتری دارد که به نظریههای معتبر منتهی شود؟
متأسفانه، به نظر میرسد هیچ راهی برای پاسخ به این سؤال وجود ندارد. طبیعتگرایی اعتبار را تضمین نمیکند. در واقع برخی از کارهای جالبتوجه امروزی به رمزگشایی محاسبات نادرست مربوط میشود که استدلال انسان به طور طبیعی مستعد آن است (تیورسکی و کانمان ،1977). مطمئناً کنترل استنتاجهای علّی، تا زمانی که هر چهار خانه در جدول مورد بررسی (که در بالا توضیح داده شد) جمعبندی نشده باشند، ایدهای بسیار غیرمعقول اما عالی است.
از سوی دیگر، اگر نظریههای ذهن واقعاً ذاتی باشند، این واقعیت باید پیامدهای ناگواری برای رفتارگرایی داشته باشد. پس از اینکه به شما نشان داده شد که نهتنها انسان، بلکه میمونها نیز نظریه ذهن دارند، فرض کنید یک رفتارگرا باید پاسخ دهد: “بله … و هر دو اشتباه میکنند.” آیا این رفتارگرایی را نجات میدهد؟ ما فکر نمیکنیم، زیرا اعتراف به این که حیوانات ذهنگرا هستند، این اعتراف را وارد میکند که گزارشهای رفتارگرایانه از حیوانات در بهترین حالت عمیقاً ناقص هستند. علاوه بر این، ما این را با نیت بیش از حد واهی اضافه میکنیم، میمون فقط میتواند یک ذهنگرا باشد. مگر اینکه سخت در اشتباه باشیم، در واقع متأسفانه او آنقدر باهوش نیست که رفتارگرا باشد.
بیشتر بخوانید: دانلود کامل این مقاله
دوست یابی در کودکان اوتیسم، و با نیازهای ویژه، میتواند یک فرایند پرچالش باشد. این…
تفاوت کاردرمانی و فیزیوتراپی چیست؟ فیزیوتراپی و کاردرمانی دو نوع مراقبت توانبخشی هستند. هدف مراقبتهای…
هزینههای درمانی اوتیسم شامل کاردرمانی، گفتاردرمانی و رفتاردرمانی، بار سنگینی روی خانوادهها میگذارد. برای خدمات…
چگونگی برقراری ارتباط با کودکان اوتیسم; برقراری ارتباط با کودکان اوتیسم، برای اعضاء خانواده و…
درمان خودزنی کودکان اوتیسم; خودآزاری در کودکان اوتیسم، یکی از رفتارهای شایع و مخرب است،…
فواید کاردرمانی چیست؟ حدود 70 درصد کودکان دارای اختلال طیف اوتیسم، در پردازش و تنظیم…
View Comments
چه مقالهی جالبی ممنون از دغدغه مندیتون
خيلي خوب بود
جالب بود
ممنون