تا به حال هفت قسمت از آزمایش نظریه ذهن و شامپانزه ها منتشر شده است. در ادامه به قسمت هشتم این مقاله می پردازیم.

بخش هشتم نظریه ذهن و شامپانزه‌ها

دو گروه که دیدگاه محافظه‌کارانه دارند: مثبت‌نگر‌ها و کودکان خردسال

ما مدعی هستیم که زمانی که شامپانزه بالغ در حال تماشای مربی ای است که برای دستیابی به یک موز دور از دسترس تلاش می‌کند؛ خود را به‌جای مربی می‌گذارد. ما گمان می‌کنیم که خواننده این مسئله را آن‌قدر مرسوم و طبیعی خواهد یافت که صحنه‌ها را به همین شکل تصور می‌کند و ممکن است بپرسد “چه کسی آنها را به این شکل نمی‌بیند؟” می‌توانیم دو گروه را در نظر بگیریم، دستة افراد پیچیده و دسته افراد ساده‌لوح. مثبت‌نگر‌ها و سایر افراد در دسته مربی‌های پیشرفته مسئله را این‌گونه نمی‌بینند. ازآنجایی‌که آن‌ها آموخته‌اند که داده‌ها را از نتایج تشخیص دهند، ابتدا صحنه‌ها را به شیوه استنتاجی می‌خوانند و سپس به مهار و سرکوب نتایج می‌پردازند. بعد از این‌که تمایل طبیعی خود برای نتیجه‌گیری را سرکوب کردند می‌توانند شرحی به‌صورت زیر ارائه دهند: ” کیت در مکانی مشابه قفس است. موز در بالای سرش قرار دارد، کیت بالا و پایین می‌پرد و دستش را به سمت موزها دراز می‌کند”. در این‌جا توصیف دقیق صحنه اهمیتی ندارد و صرفا فقدان نتیجه‌گیری است که می‌خواهیم توجه را به آن معطوف کنیم.
گروه دومی که به طور شگفت‌آوری توصیفاتی مشابه گروه اول دارند، کودکان خردسال هستند (آن‌قدر کم‌سن که توصیفات صحنه را متوجه نمی‌شوند). ازآنجایی‌که ابزارهای آزمایش بسیار ابتدایی هستند، ما باید کودکان را به شکست خوردن ترغیب کنیم تا از روند آزمایش آگاه شوند. در پژوهشی که در ارتباط با درک کودکان از داستان‌های تصویری بود ما متوجه شدیم که کودکانی با سن بیشتر و البته بزرگسالان به‌راحتی از داستان‌های تصویری آگاه می‌شوند حتی اگر ترتیب ارائه تصاویر در داستان درست نباشد، امّا کودکان در حدود 4 سال قادر به درک داستان نیستند. توصیف کودکان خردسال از تصاویر بدون ترتیب بسیار مشابه توصیفاتی است که مثبت‌نگر‌ها دارند. کودکان خردسال هیچ هدفی را برای بازیگر در نظر نمی‌گیرند و در واقع فقدان نتیجه و هدف است که توصیفات را بی‌معنا و پوچ می‌کند؛ برای مثال: ” یک مرد، یک سگ، یک درخت، و سگ در حال دویدن است.” در ادراک عادی، عناصر با نسبت دادن حالت‌های ذهنی به عامل به یکدیگر متصل می‌شوند و معنا می‌یابند، مثلاً، ” سگ از مرد می‌ترسد و در حال دویدن است.” و … . حالت‌های ذهنی توصیفات را سازمان‌دهی می‌کند، در کنار هم قرار می‌دهد و آن‌ها را معنا‌دار می‌کند.
نکته مهم در اینجا این است که نسبت‌دادن حالت‌های ذهنی به سایر افراد، عملی پیچیده و پیشرفته نیست، بلکه بسیار ابتدایی و اولیه است. فقط در دو صورت است که نتیجه‌گیری امکان‌پذیر نیست: زمانی که درک کافی از صحنه وجود ندارد و ما نمی‌توانیم نتیجه‌گیری کنیم، مشابه آن که کودکان خردسال و یا بدون اطلاع (گیج) اتفاق می‌افتد، یا زمانی که نتیجه‌گیری امکان‌پذیر است، امّا عمداً سرکوب شده است، مشابه آن که در یک بزرگسال ماهر ممکن است رخ دهد. با آموختن تمایز بین داده‌ها و استنتاج‌ها، در اینجا می‌توان آنچه را که “توصیف عینی” نام دارد ارائه کرد.
ما فکر می‌کنیم که می‌توان قیاسی را با استنتاج علی انجام داد که در آن شرایط تقریباً یکسان به نظر می‌رسد. هرگاه A مقدم بر B باشد، به نظر ما، این باور که A باعث B می‌شود، اعتقاد اولیه است. این اعتقادی است که در همه شرایط به جز دو موردی که در بالا توضیح داده شد، رخ می‌دهد. به انسان بالغ و پیشرفته آموخته شده است که به‌عنوان مبنایی برای فرض علیّت، بیش از وقوع هم‌زمان موارد را در نظر گیرد. او نتیجه‌گیری اولیه را سرکوب می‌کند و آزمایش‌های بیشتری را انجام می‌دهد. آیا مواردی وجود دارد که A رخ دهد و B رخ ندهد؟ A رخ ندهد و درعین‌حال B رخ دهد؟ B رخ دهد و A رخ ندهد؟ B رخ ندهد و A رخ دهد؟ اگر پاسخ به این چهار سؤال مناسب باشد، فرد بالغ پیشرفته سرکوب را کنار می‌گذارد و اجازه می‌دهد نتیجه‌گیری اولیه علیت از میان برود. محتوای واقعی یک نتیجه‌گیری علّی پیچیده ممکن است تفاوت مهمی با محتوای یک نتیجه‌گیری اولیه نداشته باشد: چیزی که تفاوت دارد، فرایندی است که در آن نتیجه‌گیری به دست می‌آید.

نتیجه‌گیری

با فرض اینکه افراد تقاضا می‌کنند، فکر می‌کنند، باور می‌کنند و مواردی ازاین‌ قبیل، فرد حالت‌های ذهنی را استنباط می‌کند که مستقیماً قابل‌مشاهده نیستند و فرد از این حالت‌های ذهنی به طور پیش‌بینی‌کننده برای پیش‌بینی رفتار دیگران و همچنین رفتار خود استفاده می‌کند. تا جایی که ما می‌دانیم این استنتاج‌ها که به یک نظریه ذهن تبدیل می‌شوند، در همه انسان‌های بالغ وجود دارند. اگرچه منطقی است که فرض کنیم شکل‌گیری آنها به‌نوعی تجربه زیستن بستگی دارد، اما این موضوع برای ما آشکار نیست. استنباط در مورد فرد دیگری، مانند خواندن یا حساب‌کردن، آموزش دادنی نیست. یادگیری آنها بیشتر مشابه آموختن راه‌رفتن یا گفتار است. در واقع، تنها تأثیر مستقیم تعلیم‌ و تربیت بر این استنباط‌ها به نظر می‌رسد در سرکوب‌کردن آن‌ها باشد، زیرا تنها بزرگسالان آموزش‌دیده هستند که می‌توانند شرحی از رفتار انسانی ارائه دهند که حالت‌های ذهنی را به دیگران نسبت نمی‌دهند. همه اینها به این معناست که نظریه‌پردازی ازاین‌دست در انسان‌ها طبیعی است. این موضوع درباره شامپانزه‌ها چطور است؟

اما آیا باید باور کنیم که ما تنها گونه‌ای هستیم که این مسئله در ما طبیعی است؟

سلسله مطالعات تطبیقی ما به این موضوع و سؤالات مرتبط با آن اختصاص دارد. اگر‌چه در این پژوهش ما فقط در مورد شامپانزه‌ها صحبت کردیم، امّا نوار‌های ویدئویی مورداستفاده در این پژوهش برای دو گروه دیگر نیز می‌تواند مورداستفاده قرار گیرد؛ کودکان خردسال و کودکان کم‌توان ذهنی. این مطالعه برای پاسخ به این پرسش است که شامپانزه‌ها در مورد فرد دیگری چگونه نتیجه‌گیری می‌کنند؟ آیا برخی از کودکان کم‌توان ذهنی در این شکل از نتیجه‌گیری دچار کمبود هستند؟ سیر تکامل این دسته از نظریه‌ها در کودکان خردسال بهنجار چگونه است؟
ازآنجایی‌که نکات زیادی برای پوشش‌دادن وجود دارد، ما هنوز نمی‌توانیم بر اساس داده‌های کنونی نتیجه‌گیری کنیم، بنابراین سخت است که بر اساس حدس و گمان پیش برویم. از بین همه  حدس‌های ممکن، قانع‌کننده‌ترین آن‌ها این باشد که در میان همه گونه‌ها و هم در تمامی مراحل رشدی نتیجه‌گیری بر اساس انگیزه مقدم بر نتیجه‌گیری بر اساس دانش است. شامپانزه‌ها در تمامی آزمون‌هایی که او را ملزم به نسبت‌دادن خواسته‌ها، اهداف و یا نگرش‌های عاطفی به فرد دیگری می‌کند موفق بودند امّا در مورد نسبت‌دادن حالت ذهنی همچون دانش در مواردی موفق نبودند. برای مثال، شامپانزه ممکن است هیچ مشکلی در تصمیم‌گیری درباره این‌که کودک به دنبال آغوش مادر است، نداشته باشد امّا ممکن است در تصمیم‌گیری آنکه یک فرد بزرگسال با اعمال استادانه به دنبال غذا است برایش دشوار باشد.
نتایج پیش‌بینی‌شده، برای ما یک سؤال دشوار باقی می‌گذارد اینکه آیا شامپانزه‌ها چون همه نتیجه‌گیری‌هایشان بر اساس انگیزش است نمی‌توانند دانش را به دیگران نسبت دهند یا واقعاً قادر به نسبت‌دادن چنین حالت‌های ذهنی هستند امّا در نسبت‌دادن آن‌ها دچار خطاهای آشکاری می‌شوند؟ زمانی که به طور قطعی بدانیم شامپانزه‌ها حدس‌زدن را از دانستن تشخیص می‌دهند، ممکن است به پاسخ این پرسش‌ها نیز برسیم. زیرا اگر شامپانزه‌ها بتوانند چنین تمایزی را قائل شوند، درحالی‌که نتوانند بین اعمال کودک و بزرگسال برای یک مسئله مشترک تفاوت قائل شوند، این عدم توانایی نمی‌تواند صرفاً به این دلیل باشد که او حالت‌های شناختی را نمی‌تواند نسبت دهد؛ به نظر می‌رسد که این نقص به علّت عدم دقت او بین حالت‌های ذهنی مربوط به دانش است.
از طرف دیگر شامپانزه‌ها ممکن است نتوانند بین حدس‌زدن، دانستن، تردید، باور و غیره تفاوت قائل شود؛ بنابراین ممکن است منطقی‌تر باشد که در نظر بگیریم شامپانزه در موارد خارج از حوزه انگیزشی اظهارنظر نمی‌کند. کودکان خردسال از این نظر شبیه شامپانزه‌ها هستند. اگر تمایز بین انگیزه و درک را عمیق‌تر از تمایز بین تمایل و دانستن، در نظر بگیریم، این امر به لحاظ بیولوژیکی، نسبت به آنچه که در کتب درسی به آن اشاره شده است، عینی‌تر است.
پس از این که تصمیم گرفتیم رفتارگرایی غیرطبیعی است زیرا مستلزم سرکوب استنتاج‌های اولیه است، درحالی‌که نظریه‌های ذهن طبیعی هستند، آیا می‌توانیم نتیجه بگیریم که در شامپانزه‌ها ذهنیت‌گرایی ارجح است و احتمال بیشتری دارد که به نظریه‌های معتبر منتهی شود؟ متأسفانه، به نظر می‌رسد هیچ راهی برای پاسخ به این سؤال وجود ندارد. نمی‌توان باورها را صرفاً به این دلیل که ذاتی هستند، تعالی بخشید و تأیید کرد. طبیعت‌گرایی اعتبار را تضمین نمی‌کند. در واقع برخی از کارهای جالب‌توجه امروزی به رمزگشایی محاسبات نادرست مربوط می‌شود که استدلال انسان به طور طبیعی مستعد آن است (تیورسکی و کانمان ،1977). مطمئناً کنترل استنتاج‌های علّی، تا زمانی که هر چهار خانه در جدول مورد بررسی (که در بالا توضیح داده شد) جمع‌بندی نشده باشند، ایده‌ای بسیار غیرمعقول اما عالی است.
از سوی دیگر، اگر نظریه‌های ذهن واقعاً ذاتی باشند، این واقعیت باید پیامدهای ناگواری برای رفتارگرایی داشته باشد. پس از اینکه به شما نشان داده شد که نه‌تنها انسان، بلکه میمون‌ها نیز نظریه ذهن دارند، فرض کنید یک رفتارگرا باید پاسخ دهد: “بله … و هر دو اشتباه می‌کنند.” آیا این رفتارگرایی را نجات می‌دهد؟ ما فکر نمی‌کنیم، زیرا اعتراف به این که حیوانات ذهن‌گرا هستند، این اعتراف را وارد می‌کند که گزارش‌های رفتارگرایانه از حیوانات در بهترین حالت عمیقاً ناقص هستند. علاوه بر این، ما این را با نیت بیش از حد واهی اضافه می‌کنیم، میمون فقط می‌تواند یک ذهن‌گرا باشد. مگر اینکه سخت در اشتباه باشیم، در واقع متأسفانه او آن‌قدر باهوش نیست که رفتارگرا باشد.

 

 

دانلود کامل این مقاله